سعید سپرده بود دو نفر سایه به سایه بهمن را تعقیب کنند و بعد بیایند به او گزارش بدهند. انگار روزهای اول همه چیز عادی بوده. یعنی بهمن صبح از خانه می زده بیرون و شب برمی گشته. آن دو نفر هم برای این که مطمئن شوند در تمام این مدت بهمن دست از پا خطا نمی کند، تصمیم گرفته بوده اند تقسیم کار کنند. یکی شان بایستد جلوی خانه بهمن و آن یکی بایستد سر سه راه زند که توی مسیر بهمن بوده. سعید می گفت ماموری که سه راه زند می ایستد رزوی یک بار هم سوار ماشین بهمن می شود تا این طوری باهاش طرح رفاقت بریزد و ازش حرف بکشد. می گفت: «هرچند آن مارمولکی که من می شناسم نم پس نمی دهد.»
اما بالاخره یک روز بهمن نم پس داده بود. انگار وسط روز یک سر آمده بود خانه و بعد یکراست رفته بود کلانتری. ماموری که تعقیبش کرده بود گفته بود: «این یارو اوضاعش خیلی خیط است.» آن روز سعید را کارد می زدی خونش در نمی آمد. مدام راه می رفت و سیگار می کشید و فحش می داد. می گفت: «نگفتم این راننده تاکسیه کار دستمان می دهد.» به پیشنهاد من قرار شد آن شب یک مهمانی ترتیب بدهیم و بهمن را هم دعوت کنیم تا ببینیم چی به چی است...