شاید عزیزی بگوید طنز نوشتن که خستگی ندارد. مگر کسی از خندیدن و خنداندن خسته می شود؟... در پاسخ به این سوال، ناچارم مثال بزنم: ببینید وقتی سر ظهر یا تنگ غروب، خسته و گرسنه به خانه برمی گردید، اگر احتمالا از کنار یک رستوران عبور کنید، بوی خوش چلوکباب، مست و مدهوش تان می کند؛ چه بسا در دل با خود می گویید خوش به حال کارگران این چلوکبابی ها، سر و کارشان با چه چیز نازنینی است! صبح کباب، ظهر کباب، شب کباب...! اگر پای درد دل کارگران چلوکبابی بنشینید، حتما به شما خواهند گفت که چقدر از کباب خسته شده اند. حتی بوی کباب آزارشان می دهد. نفرمایید «خوشی زیر دلشان زده» نخیر، واقعا تکرار ملال آور است و چه قدر سخت است که آدم از چیزهای نازنینی مثل طنز یا چلوکباب خسته شود.
خیلی نثر جالب و جذابی داشت برایم. طوریکه نمیتوانستم کتاب را زمین بگذارم...