بارش خیلی سنگین بود. به سختی قدم برمی داشت و آرام آرام حرکت می کرد. کمرش کاملا تا شده بود. همه به او شک کردیم. قیافه اش خیلی مشکوک بود. سربندی رنگ و رو رفته به سر داشت و سبیل پر پشتش از دود سیگار، زرد شده بود. وقتی بارش را گرفتیم، بی هیچ مقاومتی، گوشه ای ایستاد و به دیوار پاسگاه تکیه زد و سیگاری درست کرد و آن را آتش و به ما لبخند زد. بارش را باز کردیم... با صحنه ی عجیبی روبه رو شدیم... جعبه ای پر از درد و رنج و خون و چند تکه نان خشک کپک زده به ما نیشخند می زد!
سلام. خیلی کتاب عالی بود. 🌹