شکارچی، بعد از نوشیدن چای، تخته سنگ ها را سر جای شان گذاشت. چاله را از خاک پر کرد تا شعله های آتش، آسیبی به جنگل نرساند. وسایلش را جمع کرد و داخل کوله پشتی گذاشت. تفنگش را به دست گرفت و از پشت سنگ بیرون آمد و ناگهان صدایی به گوشش خورد. گوش هایش را تیز کرد و چشمش به گوزن زرد و بزرگی افتاد که شاخ نداشت و خالی سیاه کنار چشم چپش دیده می شد. به آرامی کوله اش را گوشه ای گذاشت. خیلی تعجب کرد و با خودش گفت: -تو این چند سال که کارم شکار بوده، تا الان گوزن بدون شاخ ندیده ام.