خون گرم از لابه لای موهام داشت سر می خورد روی پیشونیم و می ریخت توی چشمم که همه جا رو سرخ دیدم و یاد آخرین حرف های (شیخ حنظل) جنی افتادم که از آفتاب شدید و غلیظ اخم کرده بود و با انگشت های دراز و دست های پر مو و لکه دارش نرده های بالای در انباری رو گرفته بود و داشت از مغز سرش سرم داد می کشید و پیشونی کوتاهش رو می کوبید به میله های در و نفرینم می کرد و .....