قهوه ی توی فنجان را تا ته سر کشیدم. نگاهی به فنجان انداختم. دیواره ها و کف آن پر بود از شکل های عجیب و بد شکل، شبیه گراز. فنجان را گذاشتم روی میز و کتاب را ورق زدم.
فنجان روی میز شروع کرد به لرزیدن. به خیال این که زمین لرزه اتفاق افتاده نگاهی به لوسترها انداختم. بعد تابلوها، تلویزیون و گلدان های کوچک روی میز را چک کردم. همه چیز سر جای خودش بود. اما فنجان قهوه هنوز تکان می خورد. عرق روی پیشانی ام را پاک کردم، نفس عمیقی کشیدم و سرم را جلو بردم. ته فنجان یک گله گراز وحشی در حال دویدن بود. گرازها از دیوار فنجان بالا آمدند. بزرگ و بزرگ تر شدند. به میز رسیدند. صدای ضربه ی سم های شان گوش ام را آزار می داد. خواستم گوش هایم را با دو دست بگیرم اما...