خانوادهی پر شماری هستیم. مادرم آخرین پتو را که روی کوچکترین خواهرم بیندازد، صدای خواب برادر بزرگم، از گوشهی دیگر اتاق بلند میپیچد.
هر نیمه شب پدرم، از خواب بیرون میزند وخانه را پایین میریزد. بامداد به بامداد، پیش از رخ دادن خورشید، با زنگ ساعت بیدار میشویم و همدیگر راپنهانی میشماریم. من همیشه شور شگرفی دارم به تا زدن پتوها و ملافهها.
من نمیگذارم مادرم، رنج چیدن پتوها را در کمد داشته باشد.
من که هر بامداد میخواهم نادیده بگیرم، کناریام در آوار مانده است.
کتاب ایستاده به روشنا