با صدای زنگ دست می برد به کیف: «سلام... آره بازارم، باشه مادر جان برات می خرم. تنگ باشه یا راحت؟ استرج؟ استرجش رو برات می خرم. بچه خوابیده؟... زود بر می گردم.» رژ را در می آورد. هنوز رژ را نگردانده دور لب ها که گوشی زنگ می خورد...