زمستان سپری شد و آن سنگ آغاز به شکافتن نمود. پس از پنج روز، در آغازین روز بهار، از آن سنگ که دو پاره شده بود زن و مردی بیرون آمدند و به اندازه ی دوازده گام دورتر از هم نشستند. آن زن و مرد پنج شبانه روز بی جنبش چشم نگشاده و بی سخن روی در روی هم نشستند. در ششمین روز به روز خرداد از ماه فروردین، چشم گشادند و گفتن یافتند. همانجا، همان گونه دیرگاهی همدیگر را نگریسته تا که زبان باز کرده و با هم از هم پرسیدند: کیستی؟
و هر دو با هم پاسخ گفتند: دماوند