فردای آن روز، شاید هم همان موقع، آن چهار نفر در حالی که روی دوش هر کدام شان کوله ای_با کوله بار اشتباه نگیرید_بود از کج آباد خارج شدند. کوله آنها پر از خیلی چیزها و در همان حال خالی خالی بود. آنها آن قدر رفتند تا به جایی رسیدند که شبیه آن نقاشی روی دیوار اتاقک زیر شیروانی بود. نه خود آنها و نه هیچ کس دیگر نمی داند آنها چند روز و یا چقدر راه رفته اند. آن جا یک چادر با سقفی محدب و به رنگ خاکستری تیره در نزدیکی تپه ای سنگی برپا بود و غیر از آن بیابانی بود که تا جایی می شد آن را دید که در داخل گودال فرو می رفت و از چشم پنهان می شد. قزقزاها آن جا کوله های شان را روی زمین گذاشتند و قلنج شان را شکستند