هر آدمی حداقل یکبار با راهنما یا مرشد زندگی اش برخورد کرده است. شاید آن قدر درگیر جزئیات زندگی بوده که ندید از کنارش گذشته است. شاید دیده ولی باورش نکرده، شاید هم دیده، باورش کرده و اجازه داده این راهنما چشم هاش را به روی حقایق زندگی باز کند. نوح مرشد و راهنمای زندگی من بود.
بار اول که نوح صدایش کردم، چهره اش را طوری درهم کرد که نفهمیدم به اسمش اعتراض کرده یا از آن خوشش آمده. اما بعدها هر بار صدایش می کردم، رو برمی گرداند و لبخند می زد. حتما خوشش آمده بود.
حالا بعد از این همه سال فکر می کنم چقدر خوشبخت بودم که نوح به موقع سر راهم قرار گرفت تا درک کنم لازمه ی حیات بشری ایمان عشق و قانونمندی است. شاید به اندازه رشد همان درخت طول کشید تا به درک امروزم برسم اما خوشحالم کسی بوده که راه را نشانم دهد.
نوح با دادن دانه های درخت به من فهماند برای چشیدن طعم خوشبختی باید تلاش کنم. باید از چیزی که دوستش دارم مراقبت کنم، برایش وقت بگذارم و به رشد و بالندگی اش ایمان داشته باشم. برای به ثمر نشستنش صبور باشم و قوانین طبیعت را بپذیرم.