کتاب شیخ شنگر

Sheykh Shangar
مجموعه داستان برگزیده ی جایزه ی ادبی لیروا
کد کتاب : 90074
شابک : 978-6226442794
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 80
سال انتشار شمسی : 1399
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب شیخ شنگر اثر حمیدرضا اکبری شروه

شیخ شنگر مجموعه داستان کوتاهی از نویسنده‌های منتخب جایزه ادبی لیراو است که به کوشش حمیدرضا اکبری شروه منتشر شده است.
جایزهٔ لیراو، جایزه‌ای‌ است کاملا مستقل، که هدفش فراهم کردن زمینه مناسب برای معرفی آثار نویسندگان جوان، در عرصهٔ ادبیات داستانی است تا شاید هم گامی مثبت و موثر در حوزهٔ ادبیات داستانی برداشته باشد و هم، راهی را برای معرفی نویسندگان جوان و جذب نسل جوان علاقه‌مند به نویسندگی فراهم کند. داستان‌های کتاب در دو بخش گنجانده شده‌اند. بخش اول چهار داستان و بخش دوم شش داستان دارد.

کتاب شیخ شنگر

قسمت هایی از کتاب شیخ شنگر (لذت متن)
چشمانش را خواب داشت می برد و ماه وسط آسمان خودنمایی می کرد. شب هم سکوت نداشت. سمت سنگرش را گرفتم و راه افتادم. صدای تیر و شلیک تانک ها، شب را از سکوت انداخته بود. دلم برایش می سوخت، باید خبرش می دادم که برایش نوبت گرفته اند. می دانستم چه عذابی می کشد. او بارها گفته بود و کسی از حرف هایش سر درنمی آورد. من می فهمیدم چه می گوید. امشب نوبت کمینش بود. سنگر فرماندهی را دور زدم و پیچیدم سمت سنگرش. می دانستم حواسش به کمین نیست. «ها علوان خویه! تو بدنم می لولن، دارن خفم می کنن ولک!» تمام بدنش می لرزید وقتی برایم واگو می کرد. باورش داشتم. برای فرماندهٔ محور تعریف که کرد، همه به حرف هایش می خندیدند. «قربان خین کهره می خوام! خوبم می کنه!» سینه خیز وارد کمین شدم. می دانست هر وقت در خلوت پاس می داد من سراغش می رفتم. «خضیر دمت گرم! مثل این که اومدم چولان شکار گراز!» ستاره ها در چادر شب آسمان چشمک می زدند. نگاهش کردم و ریز خندیدیم. سیمینوفش را بغل زده بود. «علوان کوکا برات نوبت گرفتن ها دو پسین دیگه! خیالت تخت می ری خودمم جات می وایسوم!» نفس عمیقی کشید. هوا را بوی گندی پوشاند. می دانستم حال خودش نیست. شرجی روی تن مان شره می زد. «کوکا نگا تنم جوش زده! تاول زدم خضیر!» مادرش در آخرین مرخصی ای که باهم رفته بودیم گفته بود: «اولادمو دست می دوم خضیر! تو همون بیابوناتون زار ده به جونش!» خیلی قسمم داد، تمام حواسم جمعش باشد. تا نوبتش که رسید با خودم یا تنهایی واگردد جزیره برای خیزانی اش و شیخ شنگرش را زیر کنند. تمام آبادی می دانست شیخ شنگر توی وجودش می لولد و روحش را می خورد. تاول های روی بدنش را که نشانم داد حالم را گرفت. می خواستم بالا بیاورم. «آقای فرمانده عامو! شبا یه بره سیا سمبو میاد از خواب می پرونوم. مونم وهچیره می زونم.» جناب سروان از حرف هایش چیزی سردر نمی آورد. در جوابش می خندید و می گفت: «خبه! اگه یه بار دیگه اومد خبر کن تا سرشو ببریم برا سربازا یه کباب حسابی درس کنیم.» و بعد روانهٔ بازداشتگاه صحرایی اش کرده بود و پشت سر علوان ادامه می داد: «بچه قرتی! می خواد سر منو شیره بماله. یه مشت چرت سر هم می کنه برام خر نفله!» **** فردا دو پسینگاهی که پدرش خبرش را داده بود رو به تمامی بود و او باید می رفت. یاد حرف پدر علوان افتادم، صورت آفتاب سوخته و پرچینش را در هم کرده بود تا بگوید: «خضیر به خدا با خواهش بابازار لنگه نوبتم داده تا بیاد جزیره، به جد بوات بیاریش برا خیزانیش ها! بچه م هلاک نشه!» پدر علوان فکر می کرد چون ارشد گردان محور شده ام همه چیز دست خودم است.