دو شب گذشته و هیچ اتفاقی تو دهکده نیفتاده. اگر امشب هم بگذرد و اتفاقی نیفتد معلوم نیست با من چیکار کنند. انگار همه چیز از بخت و اقبال من بوده که همان اولین روز وقتی پا گذاشتم توی دهکده خبر آوردند، شب قبل یکی غیبش زده و از آن روز هر شب یکی غیبش زده و حالا که دو شب است آوردنم اینجا و در را به رویم بستند، اتفاقی نیفتاده. آن روز وقتی از پای کوه درخت های بلند کاج را می دیدم و هرچی چشم هایم را جمع کردم نتوانستم حتی پشت بام یکی از خانه ها را از لابه لای تنه ی درخت ها ببینم، با خودم فکر کردم، برای خدمت، مرا را به چه دهکده زیبایی فرستادند! جاده پیچ می خورد. کمر کوه را می گرفت و بالا می رفت. افتاده بودم میان درخت های کاجی که حتی شاخه های پای تنه شان هم هنوز سبز بودند و از تنه ای که داده بودند معلوم بود قرن هاست کوهستان در تصاحب آنهاست و قرار است تا قرن ها توی این کوهستان فرمانروایی کنند. دوباره جاده پیچ می خورد و این بار انتهای جاده تا شانه های کوه می رسید. کناره جاده پر از الوارهای قطوری بود که روی هم چیده شده بودند و مرا به این فکر می انداختند که اگر من را از پاسگاه به یکی از این چوب برها معرفی کنند، معلوم نیست چند روز بتوانم دوام بیاورم. هنوز به پاسگاه نرسیده بودیم و نتوانسته بودم گروهبان را ببینم که ماشین ایستاد. های! ...پاشو احترام بزار!... گروهبانه! ...."