دست می سایید به دیوارهای آجری، کله می کوبید به سقف سیمانی، نور نداشت آن حفره ی نمناک بی سرانجامی. به وزن استخوان هایش سبک شده بود، اندام هایش تحلیل رفته بود، پوسیده بود، مغز که نداشت با جمجمه می اندیشید، نصفه و کدر مهمان داشت، سه شبح به دیدارش آمدند مستانه و رقصان، از کدام حفره؟ چه تفاوتی می کند. همین که هستند، هستند. به قواره ی انسان بودند، می جهیدند روی دیوارهای آجری و می جستند روی سقف سیمانی. اولی دخترکی بود چالاک با صدایی دلنشین، «کودکی را در کدام پس کوچه رها کرده ای؟»، این را می گفت و قهقهه می زد بازیگوشانه.
دومی زن جوانی بود باشکوه، درودیوار را خیز برمی داشت سبکبال با چیزی از جنس دلیری، «عیاری را در کدام قانون اخلاق رها کردی؟»، این را می گفت و صدایش انعکاس می کرد فاتحانه.
سومی زن خمیده سالی بود با متانت، حرکاتش به کندی خاطراتش بود و میلش به سکون بیشتر می رفت، «عاشقی را در کدامین دل شکسته رها کردی؟»، این را می گفت و چند گامی یک بار توقف می کرد به تأمل.