بالاخره شـصت ساله شـدم. به اطرافم نگاه می کنم تلویزیون روبه رویم خمیازه می کشد روی میز نشیمن، کرم دسـت، مجله، کتاب نیمه باز و خودکاری برای یادداشـت و عینک شـمار ه ی ١/٥ به چشم می خورد اما خبری از کیک و شـمع نیسـت و نه مهمانی که دعوت شده باشـد. تولدم وسط هفته افتاده و دخترم الان باید سرکار باشد پیغام داده: سلام مامان جون بالاخره شصت ساله شدی و... تولدت مبارک. سـه سال پیش باز نشسته شدم ولی انگار سالیان سال است که شاغل بوده ام خاطرات ایام تدریس به مرور کمرنگ می شوند و گذشته ی دور، نزدیک تر انگار هـر بـوی عطر و طعم غـذا یا هر عکس و منظر های تبدیل به پلی می شوند و من از روی آن عبور می کنم و وارد دنیای گذشـته می شوم گذشته برایم مثل موز ه ای است که اشیای آن در قفسه های مخصوص با تاریخ ثبت شده و به ترتیب چیده شد ه اند موز ه ای است که فقط برای خودت فرش و تزیین شده و تو هر روز می توانی در آن گردش کنی. دستت را روی اشیاء بگذاری و تصاویرش را لمس و حس کنی.