پروانه اول توی خانه آرام چرخید و بعد با صدای افسونی که گویا از اعماق جنگلی بی انتها می آمد در راهرو گم شد. موهای سیاه زن ولو شدند توی هوا و تا روی شانه اش ریختند. آرام گفت: ((اون بیرون خودم هستم .)) قطار را محکم کوبید روی میز چوبی روبه روی اش. زن ترسید و نفس نفس می زد. با عصبانیت کنار آینه ی قدی ایستاد. چند تار موی سفید کنار شقیقه اش، بیشتر شده بودند. ناگهان بلند خندید. بعد با حالت تمسخرآمیزی گفت: ((حالا اون بیرون چی کار می کنی؟)) زن بی تفاوت گفت: ((همه کار...هم به درختای باغچه آب می دم هم پروانه ها رو تعقیب می کنم. شاید باورت نشه هر چقد بیشتر می دوم بزرگ تر می شم...بزرگ و بزرگ تر...).