من را به اتاق اش راهنمایی کرد، از هیجان نفسام بند آمده بود. اتاقی نیمه تاریک با نور کم. موکتی زردرنگ و یک کمد چوبی قدیمی کنار یک بخاری که به نظر ترکیب مناسبی را تشکیل داده بودند. آرام در مقابل کمد نشست یکی از درها را باز کرد و در زیر کوهی از لباس ورزشی که نامرتب توی کشو تلنبار شده بود، بازوبند کاپیتانی اش را بیرون کشید و با شوقی در چشمان اش با دست بالا آورد و نشانم داد. بازوبند زردرنگ را از دستش گرفتم؛
اورجینال اورجینال. مثل کفش هایم که دزدیده بودند!
هنوز توی فکر کفش ها بودم که رخش بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. به کشو زل زدم. چند دست بلوز و شورت ورزشی تیم نیرو در رنگ های مختلف. بیشترشان زرد، سورمه ای و چندتایی هم نارنجی، راحت تر وارد کمد شدم. انتهای کمد عکس رنگ و رو رفته ای از مجید کائدی چسبانده شده بود که ایمان داشتم برای یک بار حداقل، رخش آن را بوسیده است...