تو یک روز صبح چشمهات را باز می کنی و متوجه می شوی چیزی توی اتاقت تغییر کرده است . بیش از همه نور تندی است که چشمانت را می زند. چشمانت را می مالی و می بینی آفتاب درست روی صورتت تابیده است،آن هم از جایی که باید سقف اتاقت باشد.خوب که نگاه می کنی می بینی اصلا سقفی در کار نیست و فقط تیرهای آهنی کج شده ای از قسمت باقی مانده ی بالای سرت بیرون زده اند.تابلوی مزرعه آفتاب گردان ونگوک روی دیوار و گلدان شیشه ای گیاهان آبزی توی آن هم نیست.در جایش منظره ی بازی از دشت است که در جای جای آن خانه های نیمه ویران دیده می شود .زنی که چادرش را دور کمرش بسته است،جلوی خانه ای که سقف آن فروریخته دارد،روی طناب لباس آویزان می کند.