حقیقت این است که این جمله از ذهن ام می گذرد ولی به زبانم نمی رسد. دروغ چرا؟ می ترسم، خیلی هم می ترسم اصلا من همیشه از سیدها ترسیده ام، درست ترش این است که از بی محلی به سیدها ترسیده ام. درست نمی دانم چرا فقط خوب یادم هست بچه که بودم مادرم مرا از اذیت یا بی توجهی به هر چیز سیاهی منع می کرد از پرنده و چرنده و خزنده سیاه گرفته تا پارچه های سیاه. مثلا اگر با تیرکمان دست سازم به سمت پرستویی نشانه می رفتم به شدت مواخذه می شدم و به زور حالی ام می کرد این ها سیدند که توی این جسم ها رفته اند.