دختر می دانست قرار است که میمیرد قلبش تند تند میزد ، دهانش خشک شده بود ، گلویش گرفته بود و به سختی نفس می کشید مرد دیوانه مسلح که او را روی سقف قطاری که به سرعت در دل شب پیش می رفت ، گیر انداخته بود . هیچ راهی نبود که بتواند از این مهلکه زنده بیرون بیاید تا چند ثانیه دیگر یکی از این دو اتفاق می افتد یا مرد شلیک می کرد یا خودش می پرید پایین نتیجه هر دو این اتفاق هم یکی بود ، میمرد.