به خاطر می آورم روزی را که سکوت مرگباری بر همۀ کوچه های شهر سایه انداخته بود. دیگر فریاد شادی و صدای خنده ای از گلوی کودکی در کوچه ها نمی پیچید. هیچ وقت دیگر مادر و اهل خانه را این چنین غمگین ندیدم. برادر کوچکم اسماعیل را از دست داده بودیم. تب دار و بی رمق در چهارچوب در ایستاده بودم و مادرم را می دیدم که شانه هایش با هق هقی بی صدا می لرزید. او در کنار حوض، وسط حیاط، زانو زده بود و می شنیدم که با خدا رازونیاز می کند و از او می خواهد به بچه های دیگرش رحم کند. یکی دو شب بعد، خواهر کوچک ترم منیر را هم از دست دادیم. بیماری کشنده ای همه گیر شده بود و از هر خانواده یکی دو کودک را قربانی می کرد. شبح مرگ در کوچه های شهر می تاخت و مادران را یکی بعد از دیگری داغ دار فرزندشان می کرد. من را طبیبی به نام بقراط یا شاید دعاهای شامگاهی مادرم نجات داد. مادرم را به یاد می آورم که با چشمانی اشک بار به من می گفت: «بیا این گل را بو بکن تا بتوانی دوا را قورت بدهی.» از موج مهلکی که حدود نیمی از بچه های شهرمان را تارومار کرده بود، جان سالم به در بردم و، با مرگ اسماعیل و منیر، کوچک ترین بچۀ خانه شدم.