صبح ها زود بیدار می شود. زودتر از من بیداریاش را قبول می کند. چیزی دربارهی بستن درها و پنجرهها نمیداند. وقتهایی که هنوز هیچ چیز تصمیم نگرفته چه شکلی به خودش بگیرد، فکر میکند در آن لحظهها چیزهایی وجود دارند که آنها را دوست دارد. توی خیابان. توی ساختمانها. توی هوا، نمیفهمد دقیقا کجا۔ دوست ندارد کسی را از دور ببیند. بهمش میزنند آنها. هر وقت میبیندشان، قدمهاش را تندتر میکند و حساب میکند کجای خیابان از کنار هم میگذرند و به کجا که برسد، همه چیز تمام شده است.»
کتاب جای تمام آن ها