خودم را جمع می کنم درون خانۀ کتابی و زل می زنم به مشت هام که گره کرده ام در هوا روبه روی صورتم، و دارم آرام می چرخانم. چند بار می بندم و بازشان می کنم. دنبال نیرویی می گردم درونشان، درون انگشت ها و مچ دستم. حس می کنم الکل و آب و صابون، همه چیز را از درون و بیرونشان شسته و برده است…. کف دست راستم را آرام از روی ساعد می کشم تا بالا روی بازوم و می برم تا بالای شانه ها. خبری نیست نه از عضله ها، نه از کول ها… همه، در معامله ای زیانبار، جای خود را داده اند به واژه ها که این ها خود، در رقابتی جنون آمیز با ویروس کورونا، مثل سوزنی که در جستجوی رگ بچرخد زیر پوست، در بدنم می چرخند و هر چه انرژی که سر راه خود میبینند، می بلعند…. غباری مقابل چشمانم بلند می شود به هوا و شروع می کند به رقصیدن. چیز جدیدی کشف می کنم: احساس می کنم فریب خورده ام؛ فریبی به درازای یک عمر! با خودم می گویم: «نباید به این معاملۀ طولانی تن می دادم. جهان از همان ابتدا، تا همین حالا و تا ابد، روی زور بازو می چرخیده و خواهد چرخید»…. و من، سالیان سال، غرق در سادگی مفرط خویش، این اصل اساسی را نادیده گرفته بودم.