یادم هست، یکبار مقابل چشمان آبی دوشیزهای بسیار جوان فرود آمدم. آبی چشمانش از ترس، مثل موجی، بیرون پرید و به سینهام خورد. کمی خیس شدم، اما مهم نبود. بعدش، از خنده رودهبر شدیم. در همان یک لحظه عاشقم شده بود. میگفت: “روی زمین و در راهروی متروها دنبالت میگشتم، چگونه از آسمان رسیدی؟” لباسم را تکاندم و عذرخواهی کردم از اینکه ترسانده بودمش و با ناز و دلبرانه گفتم: “آن ابر سپید خوشتراش را میبینی آن بالا؟ از آن چکیدم”. صدای خندههاش بلندتر شد. گفت: “مرا هم میبری آن بالا؟ تا آن ابر؟” گفتم: “عزیزم، نمیماند آنجا، همان بالای برج. اما اگر بخواهی تا بالای برج میبرمت”. گره در ابروان بور و کمانیاش انداخت و گفت: “تو که گفتی از بالای ابرها آمدی!؟” دستپاچه شدم، و این بار من عاشق. منمنکنان، پی حرفی میگشتم که اصلاح کنم اشتباهم را، اما او رفته بود.
زبان نثر ویژه و شاعرانه آقای حسینی تحسین برانگیزه زبان رمزآلود و خیال انگیز لذت بردم
زبان نوشتههای دکتر حسینی شیوا و خیال انگیزه، با این کتابشون هم مثل رمان کهکشان ها، تو و من همه جای کهکشان سفر کردم. عااالی و متفاوت با هر چیزی که تا به حال خوندم