مردی به من گفت: «همه چیزم را از دست دادم.» به او گفتم: «من واقعا از فوت همسرت متأسفم.» مرد تعجب کرد و گفت: «چه کسی به تو گفته که همسرم فوت شده؟ همسرم زنده است و زندگی می کند و شکر خدا کاملا سالم است!!!» گفتم: «پس متأسفم تو مبتلا به بیماری سرطان شده ای و در همه ی بدنت پخش شده.» گفت: «آقای دکتر! من مریض نیستم.» گفتم: «حال پسر بزرگت چطور است؟ نکند او هنوز معتاد است؟» آن مرد با عصبانیت جواب داد: «آقای دکتر! چطور می توانی این طور حرف بزنی؟ پسرم هیچ وقت معتاد نبوده است، بلکه یک جوان متدین و در تحصیل موفق و در زندگی فرد ممتازی است.» گفتم: «آیا دختر بزرگت را پیدا کردی یا همچنان در حال فرار از خانه است؟» گفت: «دکتر جان! به نظر می رسد جناب عالی مرا با فرد دیگری اشتباه گرفته ای؛ چون دخترم اصلا از خانه فرار نکرده است؛ بر عکس او واقعا خوشبخت است و یک خانم مذهبی است و اگر خدا بخواهد به زودی ازدواج می کند.» گفتم: «آیا تو همچنان محکوم به زندان هستی یا توانستی مشکلت را رفع کنی؟» به من نگاهی انداخت و گفت: «دکتر! من برای تو احترام زیادی قائلم، ولی حرف هایی که به من می زنی کاملا غیر عادی است، چون اصلا برای من و خانواده ام از این اتفاق هایی که گفتی نیفتاده است. می خواهم بدانم چرا این حرف ها را به من می زنی؟» به او گفتم: «بیا اول برگردیم به حرفی که به من گفتی: همسرت زنده است و زندگی می کند، خودت در سلامتی کامل به سر می بری و پسرت فرد متدین و برجسته ای است، دخترت نیز همین طور و به زودی ازدواج خواهد کرد و فرزندانت همه خوب هستند، این طور نیست؟» آن مرد پاسخ داد: «بله شکر خدا.» از او پرسیدم: «پس دقیقا چه خسارتی دیده ای؟» مرد گفت: «شغلم را از دست داده ام!» به او گفتم: «آیا معنی اش این است که تو همه چیز را از دست داده ای؟» گفت: «نه، به خواست خدا یک شغل بهتری پیدا خواهم کرد.»