قوانین؟ باز هم قوانین؟ واقعا؟ آیا زندگی بدون قوانین خشک و بی روح که موقعیت های ویژه و فردی ما را مورد توجه قرار نمی دهند، به اندازه کافی پیچیده و محدود نیست؟ فرض کنیم مغز ما پلاستیک است و به طور متفاوتی بر اساس تجربه های زندگیمان پرورش می یابد، پس چرا باید توقع داشت که تعداد کمی قوانین بتواند برای همه ی ما مفید باشد؟
پس ما مورد قضاوت قرار می گیریم. خدا در نهایت به موسی «ده پیشنهاد نداد»، بلکه «ده فرمان» داد؛ اگر من فردی آزاد باشم، اولین واکنشم به یک فرمان شاید واقعا این باشد که هیچکس، حتی خدا، حق گفتن این که چه کاری باید بکنم را ندارد؛ ولو این که برایم مفید باشد. اما داستان کوساله ی طلایی نیز به ما یادآوری می کند که بدون قوانین، فوری به برده های امیال خود تبدیل خواهیم شد، و هیچ راه فراری از آن نخواهد بود.
اگر تولید مردان تحصیل کرده در دانشگاه با کمبود مواجه شود، خانم های خواهان ازدواج هم مشکل بیشتری خواهند داشت. اولا خانم ها تمایل شدیدی دارند تا با افرادی که وضعشان خوب است و در رده های بالای سلسله مراتب قرار دارند، ازدواج کنند. آن ها همسری را ترجیح می دهند که وضعیتی مساوی یا برتر با خودشان داشته باشد. این در فرهنگ های مختلف صدق می کند. اما این امر برای مردان صدق نمی کند و کاملا تمایل دارند با رده ی پایین تر از خود ازدواج کنند (همانطور که داده های پیو نشان می دهد)، اگرچه ترجیح می دهند همسرشان به نوعی جوانتر باشد. گرایش اخیر به سمت خالی کردن میان رده ها نیز افزایش یافته است، زیرا خانم های ثروتمند تمایل فزاینده ای به ازدواج با مردان ثروتمند دارند. به همین دلیل و به خاطر کاهش شغل های تولیدی پردرآمد برای مردان (از هر 6 مرد آمریکایی که در سن کار قرار دارد، یک نفر بیکار است)، هم اکنون انگار ازدواج برای اغنیا رزرو شده است. نمی توانم این موضوع کنایه آمیز و سیاه را جالب قلمداد کنم. ازدواج هم هم اکنون به یک کالای لوکس تبدیل شده است. چرا یک ثروتمند باید به خودش ظلم کند؟