گویند ابلیس به شهری درآمد که مردمان اش در قهر خداوند بودند. مرض های آکله بر تن ایشان افتاده. گوشت سر و رویشان آکل کرده و به هر سولاخی مار و کژدم فروشده و ایشان همه عاجز اما نمی میرند. ابلیس آمد و گفت: مرا رسولی فرستاد تا شما را خلاصی دهم، دست به دعا آورید که رسول هر که باشد ابلیس نباشد. بو که برآیید از این عفن. قیامی از خلق برخاست. یکی ناله برآورد، یکی نهانی اشک ریختی که زنده شدیم و هر کسی به زاری انابه کردی . دست برآورند که اگر تو ما را خلاصی دهی ما را خدا تو باشی. گفت ای مردم مرده بودیت باز زنده تان کنم. اگر با من آیید شما را به ولایتی برم که از اگند مردگان در او هیج نباشد و جایی باشد نیکو...