سخنان مرد چنان شوری به دل زال انداخت که هوش از سر او رفت. شب نیز خواب به چشم او نیامد. زال پهلوان، رودابه را ندیده دل به او باخت. طوری در فراق او غمگین بود، انگار سوگوار عزیزی باشد. برآورد زال را دل به جوش چنان شد کزو رفت آرام و هوش شب آمد در اندیشه بنشست زار به نادیده بر شد چنان سوگوار مهراب در مهمانی از زال تمنایی کرده و گفته بود: آرزویی دارم که برآورده کردن آن برای تو دشوار نیست. از زال خواسته بود اکنون که در کابل است، خانه ی او را نورانی کند تا میزبان او باشد. مرا آرزو در زمانه یکی ست که آن آرزو بر تو دشوار نیست که آیی به شادی بر خان من چو خورشید روشن کنی جان من...