بعد از ظهر یک روز پاییزی، سیاوش جلوی مدرسه، منتظر رسیدن ستاره و مادربزرگ بود تا آنها به خانه برود. بیش تر بچه ها رفته بودند و سیاوش کم کم داشت نگران می شد. در همین حال صدایی توجه او را به خود جلب کرد. صدا از طرف پیرمردی بود که از سیاوش آدرس داروخانه را می خواست. اما سیاوش در جواب پیرمرد گفت: متاسفانه من این نزدیکی ها داروخانه ندیده ام. پیرمرد از سیاوش تشکر کرد و رفت. پس از گذشت مدتی مادربزرگ و ستاره از راه رسیدند. سیاوش از مادربزرگ پرسید می دانی این نزدیکی ها داروخانه کجاست؟ مادربزرگ در جواب گفت: سر چهارراه کنار قنادی صفا و در ادامه افزود: تعجب می کنم چه طور تا به حال آن را ندیده ای؟! آن گاه برای سیاوش و ستاره داستانی را نقل کرد تا از این به بعد بچه ها به محیط اطراف خود خوب دقت کنند.