مادربزرگ از آشپزخانه به اتاق آمد. سیاوش و ستاره مقابل تلویزیون نشسته بودند و کارتون تماشا می کردند. مادربزرگ با تعجب از سیاوش پرسید: سیاوش، عصرانه آماده شده اما تو هنوز نان نخریده ای؟ سیاوش گفت: چرا من باید نان بخرم؟ چرا ستاره نمی رود؟ چرا خود شما نمی روید؟ من می خواهم کارتون ببینم. مادربزرگ از حرف های سیاوش جا خورد و گفت: من عصرانه درست کرده ام. ستاره هم نمی تواند به تنهایی از خیابان عبور کند. اشکالی ندارد. تو هم نان نخر، من هم دیگر برایتان قصه تعریف نمی کنم. بغض گلوی سیاوش را گرفت. مادربزرگ که طاقت ناراحتی نوه اش را نداشت. این بار از اشتباه سیاوش گذشت کرد و برای آن ها داستان دیگری از دهکدۀ زندگی تعریف کرد؛ داستانی که باعث شد تصمیم سیاوش تغییر کند.