مورچه ها شکل یک نقطه شده بودند و بی حرکت، گوشه ی دستشویی افتاده بودند. آن هایی هم که تکان می خورند در حال مچاله شدن بودند و حرکت های آخرشان بود. هر کس آن ها را می دید، می فهمید وقت مردن زجر کشیده اند. تعدادشان آن قدر زیاد بود که اگر با قاشق هم جمع شان می کردی، باز از بغلش بیرون می ریختند.
نسرین آب را روی آن ها گرفت. مورچه ها مثل وقت هایی که آب موهایش را می برد، داخل چاهک رفتند و کاشی ها دوباره سفید شد. پایین رفتن شان را که می دید، به خودش گفت: لااقل این طوری زجرکش نمیکشن، یه لحظه راحت می میرن. بعد با خودش فکر کرد کاش راهی بود که می شد زنده بمانند. گناه داشتند، ولی آن قدر زیاد شده بودند که تمام زندگی شان پر از مورچه شده بود. به این فکر کرد که اگر فردا بهار بیاید و این همه مورچه را ببیند، بیشتر ناراحت می شود یا اگر مردن شان را ببیند؟
یک وقتی که داداش سرحال بود، رد مورچه ها را تا گوشه ی شیشه ی بالکن گرفته بود و فهمیده بود که از سوراخ سیم آنتن وارد می شوند. بعد یک کهنه ی بزرگ را کپه کرده بود و سوراخ را پر کرده بود. دو سه روزی خبری از آن ها نبود، اما باز هم از یک جای دیگر که کسی نمی دانست کجا، پیدا شده بودند و...
کتاب با همان چشم های بسته