جان می دود، اما ناگهان می ایستد و به عقب نگاه می کند. می گوید: «می خواهم یک چیزی بپرسم؛ چرا شما دو تا هیچ وقت به ما نگفته بودید که بابا قبلا ازدواج کرده بود؟» همسرم می گوید: «هیچ وقت موقعیتش پیش نیامده بود. شماها هم هیچ وقت نپرسیده بودید. هیچ اهمیت و تاثیری هم در زندگی مان نداشت یا اینکه تو فکر می کنی اهمیت داشت؟ آره؟» جان می گوید: «نه! اما تاریخچه قبلی یک خانواده همیشه برای خانواده مهم است. نیست؟» همسرم می گوید: «چرا، اگر تو این طوری فکر می کنی. اگر زندگی قبلی بابا شکست نمی خورد، حتما زندگی ما شکست می خورد. همان طور که شاید بدون داستان های مردان قبلی زندگی من هم، زندگی من و بابا ناموفق می بود.»