کباره رو به سمت راست گرداند و به کارولینه نگاهی انداخت. اکنون چیزی توجهش را جلب کرد که دیروز از چشمش پنهان مانده بود: ردپای پیری بر چهره ی کارولینه. او کنارش خفته بود، رنگ پریده و پف کرده، سنگین نفس، غرق در خواب صبحگاهی زنان گذرکرده از بهار عمر. آندریاس به دگرگونی حاصل از گذر ایام پی برد، ایامی که خود او را هم بی نصیب نگذاشته بود. دریافت که خود نیز دگرگون شده است. تصمیم گرفت بی درنگ از جا برخیزد و به حکم سرنوشت از آن جا دور شود و پای به روزی تازه بگذارد، یکی از همان روزهای تازه ی مألوف خویش...
کتاب از 3داستان مجزا تشکیل شده. و برای من هیچ زیبایی و جذابیت و کششی نداشت. نویسنده اکثرا در متن اقدام به نصیحت میکند ولی به خوبی عمل نمیکند. در داستانها خط ثابتی از رویدادهایی داریم که زندگی و تفکر فرد را دچار تغییر میکند و...
کتابی دیگر از نویسنده رمان فوق العاده عصیان