«من» ما در ذهنمان، مستقل و یکپارچه و متمایز از همه ی چیزهای دیگر است. «من» ما دست کم به ظاهر در برابر جهان بیرون مرزهای دقیقی دارد. فقط در یک حالت، طور دیگری است، حالتی غیرعادی که با این حال نمی شود آن را بیمارگونه نامید. در اوج عاشقی مرز میان «من» و معشوق در معرض محو شدن است. در آسیب شناسی با حالات فراوانی آشناییم که در آن ها مرزبندی میان «من» و جهان پیرامون نامعین می شود یا این مرزها در جای نادرست کشیده می شود. بنابراین حتی احساس «من» انسان در معرض اختلال است و مرزهای آن پایدار نیستند.
آیا این فرض مجاز است که چیزی که در آغاز وجود داشته است (ایگوی رشد نیافته ی کودک) در کنار چیزی که بعدا از آن برآمده است (ایگوی رشد یافته و متمایز شده از جهان خارج) به حیات خود ادامه دهد؟ بی تردید چنین فرضی مجاز است. چنین رخدادی نه در حیطه ی روان شگفت آور است و نه در زمینه های دیگر. در حیات روانی هر آنچه ساخته شده است ممکن نیست زایل شود، یعنی همه چیز به نحوی حفظ می شود و ممکن است در شرایط مناسب، مثلا بر اثر واپسروی به گذشته ی دور، بار دیگر نمایان شود.
آدمی اگر از بدبختی نجات پیدا کند و رنج را پشت سر بگذارد، خود را سعادت مند می داند و به طور کلی احتراز از رنج بر لذت جویی غالب می شود. وسوسه انگیزترین شیوه ی گذراندن زندگی ارضای بی حد و مرز همه ی نیازهاست. اما معنای آن این است که آدمی لذت را برتر از احتیاط بداند و در این صورت باید پس از چندی تاوان لذت را بدهد.