با وجود این که زیگموند فروید، پدر روانکاوی مدرن، اطلاعات زیادی از ساز و کارهای پشت پرده ی زندگی انسان ها به ما آموخت، خودش شخصیت شکننده و آسیب پذیری داشت.
فروید در خانواده ای یهودی از طبقه ی متوسط در سال 1856 به دنیا آمد، در جایی که امروزه با نام جمهوری چک شناخته می شود. او عشق عمیقی نسبت به مادرش داشت؛ مادری که پسرش را «زیگی طلایی» خود صدا می کرد. زیگموند همچنین، به همان اندازه که مادرش را دوست داشت، حسی از ستیزه جویی و خصومت را نسبت به پدرش احساس می کرد.
زندگی حرفه ای فروید، با موفقیت های زودرس همراه نبود. او به عنوان یک دانشجوی پزشکی جوان، صدها مارماهی نر را کالبدشکافی کرد تا اندام های تولید مثل آن ها را مکان یابی کند و در نهایت هم نتوانست اثری از خود درباره ی این موضوع به انتشار برساند. فروید سپس شیفته ی یک داروی آرام بخش جدید شد و شروع کرد به تعریف و تمجید از ویژگی های شگفت انگیز آن. اما معلوم شد کوکائین خطرناک و اعتیادآور است و فروید به ناچار، ترویج استفاده ی درمانی از آن را کنار گذاشت.
چند سال بعد، او بالاخره دست روی موضوعی گذاشت که باعث شد نامش در تاریخ علم روانشناسی ماندگار شود: یک درمان روانشناسانه ی جدید به نام «روانکاوی». اثر تحول آفرین فروید در این عرصه، در سال 1900 منتشر شد و «تفسیر خواب» نام گرفت. کتاب های متعدد دیگری نیز در راه بودند که از مهم ترینشان می توان از «روان کاوی برای همه»، «تمدن و ملالت های آن»، «توتم و تابو»، «سه رساله درباره نظریه جنسی»، «روانشناسی توده ای و تحلیل اگو» و «موسی و یکتاپرستی» نام برد.
فروید، علیرغم موفقیت های خود به عنوان یک پزشک، نویسنده و متخصص روانشناسی، اغلب از زندگی رضایت نداشت. او به «اعتیاد به کار» مبتلا بود و در این باره برای یکی از دوستانش نوشت:
نمی توانم تصور کنم که زندگی بدون کار هم ممکن است خوب باشد.
فروید در یکی از سخت ترین و توان فرساترین بخش های تحقیقات خود بیان کرد:
اصلی ترین بیماری که ذهنم را به خود مشغول کرده، خودم هستم...
فروید گاهی حسادت شدیدی را نسبت به همکارانش احساس می کرد. او حتی یک بار به هنگام حضور در یکی از سخنرانی های «کارل یونگ» از حال رفت و تقریباً تمام دانشجویانش را حتی از ملاقات با «آلفرد آدلر» منع کرد. فروید مجاب شده بود که در زمانی میان 61 و 62 سالگی خواهد مرد و فوبیاهای شدیدی در رابطه با این دو عدد داشت. او یک بار به خاطر این که هتل محل اقامتش در شهر آتن، اتاق شماره ی 31 (نصف 62) را برایش در نظر گرفته بود، دچار ترس و اضطراب شدیدی شد. فروید، خود را با سیگار برگ مورد علاقه اش آرام می کرد اما این رفتار را کاملاً زیر نظر داشت چون آن را جایگزینی برای عادت سابق خود در خودارضایی در نظر می گرفت.
با این حال، رنج ها و اضطراب های شخصی فروید، در حقیقت، بخشی تعیین کننده در بزرگترین دستاورد او بودند: تحقیقات گسترده ی او درباره ی نارضایتی ها و مشکلات عجیب و غریب ذهن انسان. آثار او به ما نشان می دهند بخش خودآگاه و عقلانی ذهن، به گفته ی خود فروید، «حتی در خانه ی خودش نیز ارباب نیست.» در عوض، نیروهایی رقیب بر ذهن ما حکومت می کنند که برخی، خارج از محدوده ی درک خودآگاه ما هستند. ما باید به زیگموند فروید اهمیت دهیم—هر چقدر هم که امروزه برخی تئوری هایش عجیب، زننده یا حتی طنزآمیز جلوه کنند—زیرا او به شکلی شگفت انگیز برای ما روشن می سازد که چرا «انسان بودن»، کاری به واقع سخت است.
لذت در مقابل واقعیت
فروید اولین بار، در سال 1911 مقاله ای درباره ی این کشمکش درونی منتشر کرد. او در این مقاله از «اصل لذت» سخن به میان آورد؛ نیرویی که باعث می شود به چیزهای لذت بخش مثل رابطه ی جنسی یا غذاهای خوشمزه تمایل داشته باشیم و از چیزهای غیر لذت بخش مثل کار زیاد یا آدم های اعصاب خردکن دوری کنیم. زندگی ما تحت سلطه ی مطلق این غریزه آغاز می شود و در دوران نوزادی و خردسالی، کمابیش، تنها بر اساس «اصل لذت» رفتار می کنیم. با افزایش سن، ناخودآگاهِ ما همچنان به رفتار خود مطابق با این قاعده ادامه می دهد چون، آن طور که فروید می گوید، «ناخودآگاه همیشه رفتاری کودکانه دارد.»
به گفته ی فروید، مشکل اینجاست که وقتی بزرگتر می شویم، دیگر نمی توانیم دائم بر اساس «اصل لذت» رفتار کنیم، چرا که این باعث خواهد شد به کارهایی پذیرفته نشده مثل برقراری ارتباط جنسی با اعضای خانواده، دزدیدن غذاهای خوشمزه ی دیگران و کشتن آدم های اعصاب خردکن روی بیاوریم. در عوض باید با حقیقتی رو به رو شویم که فروید نامش را «اصل واقعیت» گذاشت.
در شرایط آرمانی، موفق می شویم خودمان را به شکلی مفید و سازنده با ملزومات «اصل واقعیت» سازگار سازیم:
لذتی گذرا با عواقبی نامعلوم، رها می شود اما فقط به این خاطر که راهی جدید برای لذتی تضمین شده در آینده به وجود آید.
این جمله را می توان اصل اساسی بسیاری از مباحث دینی، آموزشی و علمی در نظر گرفت؛ ما یاد می گیریم که خودمان را کنترل کنیم و از خیر لذت های زودگذر بگذریم تا لذتی بزرگتر (و اغلب پذیرفته شده تر در نظر جامعه) را در بلندمدت به دست آوریم.
اما فروید دریافت که اغلب انسان ها در عمل، با این قاعده به مشکل برمی خورند. او اعتقاد داشت که راه های بهتر و بدتری برای سازگاری با واقعیت وجود دارد و نام آن راه های بد و مشکل آفرین را «اختلال روانی» گذاشت. در شرایط بروز اختلال روانی، ما نیروی محرکه ی لذت را کنار می گذاریم (یا سرکوب می کنیم)، اما این کار تاوانی خواهد داشت. ما به افرادی ناراحت یا حتی (به نوعی) دیوانه تبدیل می شویم اما از درک علائم و نشانه های مشکلمان عاجز می مانیم.
به عنوان نمونه، شاید در پنهان کردن علاقه مان نسبت به افرادی که شریک زندگی مان نیستند، با مشکل مواجه شویم. با این حال، این مشکل بیش از آن رنج آور است که بتوانیم همیشه وجودش را تحمل کنیم، بنابراین آن را به صورت ناخودآگاه سرکوب می کنیم. و پس از آن، توهمی از احساس حسادت عاشقانه را نسبت به شریک زندگی مان در خود می یابیم و مجاب می شویم که او در حال خیانت به ما است. این فرآیند، بازتابی از منشأ حقیقی اضطراب ما خواهد بود و شاید بتواند کمی از احساس عذاب وجدانمان را کاهش دهد اما همچنین ممکن است ما را به جنون بکشاند. این کار، نوعی از تطبیق پذیری با چالش های پیش روی ماست اما مشخص است که به هیچ وجه راه خوبی به حساب نمی آید.
فروید اعتقاد داشت که زندگی پر از این اختلالات روانی است که در نتیجه ی کشاکشی میان «نهاد» (id) که بر اساس «اصل لذت» کار می کند، و «خود» (ego) که بر اساس منطق تصمیم می گیرد در رابطه با محرک های «نهاد» چه بکنیم، به وجود می آید. در موارد دیگر، اختلالات روانی به دلیل پیکار میان «خود» و «فراخود» (superego) که بخش اخلاق گرای ماست، ایجاد می شود.
کودکی
دوران کودکی در واقع زمانی است که سازگاری های مختلف با واقعیت را یاد می گیریم، هم راه های مثبت و هم (اغلب) راه های مشکل آفرین. ما در کودکی، نیازها و خواسته هایی بی شمار و بی پرده داریم. اما با افزایش سن، «متمدن» می شویم و در چارچوب واقعیت جامعه زندگی می کنیم. اگر به خوبی سازگاری نیابیم، سر و کله ی مشکلات پیدا خواهد شد.
فروید بیان می کند که شیوه ی واکنش والدین از اهمیت زیادی برخوردار است. اگر آن ها وقتی در سازگاری شکست می خوریم، ما را سرزنش کنند، ممکن است گونه های مختلفی از ترس ها و اضطراب ها در ما شکل بگیرد. همچنین در همین زمان است که باید محدودیت ها و رفتارهای پذیرفته شده از نظر اجتماع را بیاموزیم. می توان گفت زمانی که در کودکی می آموزیم چگونه به تنهایی به دستشویی برویم، اولین باری است که با کشاکش میان لذت طلبی های خودمان و خواسته های والدینمان رو به رو می شویم. ما مجبوریم که با این خواسته ها به شکلی مناسب سازگاری پیدا کنیم، در غیر این صورت مشکلاتی جدی گریبان گیرمان خواهند بود.
بزرگسالی
ما معمولاً نمی توانیم عشق و رابطه ی جنسی را یکی در نظر بگیریم. احساسی در ما وجود دارد مبنی بر این که رابطه ی جنسی نمی تواند در کنار احساسات و عواطف لطیف قرار گیرد. فروید در این باره می گوید:
مردی که این گونه است، شوقی عاطفی را نسبت به زنانی بروز خواهد داد که برایشان احترام قائل است اما در نظرش جذابیت جنسی ندارند. و او فقط در مواجهه با زنانی قدرتمند خواهد بود که نه تنها «عاشقشان» نیست، بلکه به آن ها فکر نمی کند یا حتی از آن ها نفرت دارد.
فروید، مشکلاتی را که اغلب در مورد نزدیکی داریم، با جوجه تیغی ها در زمستان مقایسه می کند: آن ها مجبورند برای گرم شدن، همدیگر را بغل کنند اما همچنین، چندان نمی توانند به هم نزدیک شوند چون تیغ هایشان به آن ها صدمه خواهد زد. او این قیاس را از فیلسوف و اندیشمند بزرگ آلمانی، «آرتور شوپنهاور» وام گرفته است.
اختلالات روانی تنها در افراد شکل نمی گیرد بلکه جامعه نیز می تواند باعث شکل گیری آن ها شود. فروید در کتاب «تمدن و ملالت های آن»، بیان می کند که مقداری از سرکوب و ناکارآمدی های روانی، صرفاً تاوان زندگی در جامعه است. جامعه بر چارچوب بخشیدن به رابطه ی جنسی تأکید دارد و ما را ملزم می کند که خواسته های آنی خود را کنار بگذاریم، از قانون پیروی کنیم و تنها از طریق کار، پول درآوریم. در نظر فروید، «تمدن غیرسرکوب گر»، مفهومی خودمتناقض است.
تحلیل
زیگموند فروید تلاش کرد تا درمانی برای اختلالات روانی به وجود آورد که «روانکاوی» نامیده شد. اما از همان آغاز، محدودیت های زیادی در این شیوه ی نوین وجود داشت. او معتقد بود که بیمار باید زیر پنجاه سال باشد، در غیر این صورت ذهنش بیش از اندازه «سفت و سخت» شده است. روانکاوی خیلی هزینه بر بود به خصوص چون فروید از بیمارانش می خواست که هفته ای چهار بار به او مراجعه کنند. علاوه بر این، او به هیچ وجه در مورد نتیجه خوشبین نبود و اعتقاد داشت که در بهترین حالت، خواهد توانست ناراحتی های غیرقابل تحمل را به رنج های روزمره و عادی تبدیل کند. با این وجود، فروید معتقد بود که با اندکی تحلیل درست، افراد می توانند اختلالات روانی خود را بشناسند و سازگاری بهتری با سختی های واقعیت پیدا کنند.
در سال 1933، نازی ها به قدرت رسیدند. فروید در این زمان برای یکی از دوستانش می نویسد:
چه پیشرفتی کرده ایم، اگر در قرون وسطی زندگی می کردم، من را می سوزاندند اما امروز به سوزاندن کتاب هایم اکتفا می کنند.
او حتی نتوانست ببیند نازی ها قرار است چه جهنمی در جهان بر پا کنند. دوستان بانفوذ و افسری نازی به فروید و خانواده اش کمک کردند تا به لندن برود؛ شهری که باقی عمرش را در آن گذراند. فروید در سال 1939 بر اثر ابتلا به سرطان دهان درگذشت. سایر تحلیلگران، با ادامه دادن به میراث فروید، تکنیک های روانکاوانه ی جدید و در نهایت، حوزه ی گسترده و متنوع روانپزشکی مدرن را به وجود آوردند. بخش اعظم درمان مدرن، تفاوت های زیادی با شیوه ی درمانی فروید دارد اما این علم حیاتی با تصمیم او برای اکتشاف در بخش های تاریک و پیچیده ی ذهن انسان ها آغاز شد.
امروزه شاید به این فکر کنیم که از چارچوب های اندیشه های فروید عبور کرده ایم و یا این که او در تمام طول زندگی حرفه ای خود در اشتباه بوده است. حتی برخی دوست دارند بگویند که او همه ی این اطلاعات را از خودش درمی آورد و زندگی آنقدرها هم که فروید نشان می دهد، پیچیده نیست. اما ممکن است صبحی از خواب بیدار شویم و احساس کنیم خشمی غیرقابل توضیح نسبت به شریک زندگی مان داریم، یا با اضطراب فراوان در حال دویدن باشیم تا قطاری را که به سوی محل کارمان می رود، از دست ندهیم. در چنین شرایطی دوباره به ما یادآوری خواهد شد که ساز و کارهای روانی ما در واقع چقدر چندوجهی، سخت و «فرویدی» هستند. البته همچنان می توانیم آثار او را رد کنیم. اما همانطور که فروید می گوید:
کسی که کلید را حقیر می شمارد، هرگز موفق به باز کردن در نخواهد شد.