بعداز ظهر بود. دو مرد روی پلی، بر فراز یکی از آبراه های شهر ونیز ایستاده بودند. مرد پیرتر، انتونیو، تاجری موفق بود. آن یکی دوستش، بسانیو بود. آنتونیو گفت،چی شده، بسانیو؟ تو یک کلمه هم با من حرف نمی زنی. بسانیو به آبراهه ی زیر پایشان چشم دوخت و گفت: سال گذشته به شهر بلمونت رفته بودم و...