صحنة عجیبی بود. انگار دکمۀ استپ یک شهر را بزنی و مردم را در هر حالتی که هستند خشک کنی. مردم شهر کف خیابان ها، توی خان هها، و بیابان ها بی حرکت مانده بودند. بمب سیانوری بود و اکثرا استفراغ کرده بودند. بعضی ها ازشدت سرفه چشمشان از حدقه بیرون زده بود. تجهیزات دیگر به درد مردم نم یخورد. آسیب ها شدید تر از آن بود که بشود تصور کرد. چند نفر از رزمنده ها دلشان سوخت و ماسکشان را دادند به مردمی که هنوز زنده بودند. در حال بیرون آمدن از منطقه بودیم که حدود سیصد بچه را دیدیم که با هم گریه می کردند. بچه ها یا خودشان آمده بودند آنجا یا با پدر و مادرشان. البته پدر و مادرها تا رفته بودند بقیه را نجات بدهند، تلف شده بودند. فرمانده ای که آنجا بود به ما گفت: «هر کس چند نفر از این بچه ها را بردارد و با خودش عقب ببرد. » نمی شد به بچه ها دست بزنی؛ بدنشان پر از تاول بود. فقط جیغ می زدند. به فکرم رسید پایین کوله پشتی ام را دو سوراخ بزنم. بقیه هم این کار را کردند و بچه ها را از پس کله گرفتیم و کردیم توی کولة یکدیگر. هر چه داد می زدند، گوش نمی دادیم. تعدادی از بچه ها شبیه هم بودند. انگار فامیل بودند. دست یکدیگر را گرفته بودند. یکی از آ نها را زدم به بغل و سر چفیه ام را گره زدم به فانسقه ام و سر دیگر آن را دادم دست یک دختر هشت ساله. چشم هایش سوخته بود. راه افتادیم. چند لحظه یک بار دختر به کردی می گفت: «برارکم، برارکم... » توانستیم تعدادی را از حلبچه خارج کنیم. همین طور که توی شیارها می رفتیم، هواپیم اهای عراق بمباران را شروع کردند. به هر سختی بود، بچه ها را از کوه بالا بردیم. هلال احمر آنجا آماده بود و بچه ها را در چادرها تحویل گرفتند.
کتاب نفس های خردلی