روایت زندگی «ناصر مظفری» این گونه می نمایاند که وقتی آخرین شاه ایران در دهه ۱۳۵۰ خورشیدی، رویای ابرقدرتی و رفاه خانواده های ایرانی را در سر می پروراند، بخش عظیمی از خانواده های ایرانی از شدت فقر نمی توانستند روز خود را به شب و شب خود را بدون فرسایش روح به روز برسانند. ناصر مظفری فرزند یک کشاورز دیم کار است که در بازگو کردن خاطرات خود، مخاطب امروز را با سختی هایی که یک کودک خردسال در آن برهه تاریخی کشیده آشنا می کند. او برای زنده ماندن گدایی کرده، تک و تنها در کودکی در آبادان شاگرد کوزه گر شده، در راه آبادان به بصره برادرش را از دست داده، خواهرش در کودکی فوت کرده، مادرش را به دلیل نبود امکانات پزشکی از دست داده و... در این خاطرات، سیمایی از روستاهای کوچک و فراموش شده دیلم، در بیش از نیم قرن قبل، ارائه می شود. فقر و نبود امکانات، روحیه مردم روستایی، تاثیر گمرک بر فعالیت های اجتماعی و... از دریچه چشم کودکی به نام ناصر مظفری ارائه میشود. در این روایت می خوانیم کودکانی بوده اند که به جای بازی، کارگری میکردند تا بتوانند درس بخوانند. خشونت اجتماعی و خراش افتادن بر چهره یک نسل با فقر اجتماعی، اقتصادی و دیکتاتوری گسترده ستون های اقتدار یک سیستم فرد محور را به لرزه انداخت.
کتاب کوه بیکس