از آن طرف توری بوی کودک به دماغ مارمولک خورد.مارمولک نیم سانت جا به جا شد.کمی سرش را چرخاند تا چشمش را برای دیدن کودک تنظیم کند.کودک او را نگاه می کرد و با دست به او اشاره می کرد.احساسی عجیب از بدن کودک متصاعد بود که به سمت مارمولک جریان پیدا کرده بود.مارمولک از کودک خوشش آمد.کمی سرش را گرداند و با چشم دیگرش کودک را پایید.حواسش پرت تماشای کودک بود.داشت شکاف دهانش را برای سلام کردن به کودک باز می کرد.