عقاب با ملایمت بچه هایش را به رفتن به لبه آشیانه وادار کرد. مقاومت آن ها در برابر ترغیب مصرانه او قلبش را از احساس های متعارض به لرزه انداخته بود. با خودش فکر می کرد چرا هیجان به اوج پر کشیدن باید با ترس از افتادن شروع شود؟ این سوال ابدی هنوز هم برای او بی جواب مانده بود. مثل بقیه عقاب ها آشیانه او هم بر بلندای سکوی دامنه ای تمام صخره ای قرار داشت. در زیرش هیچ چیزی غیر از هوا نبود که به کمک بال های بچه ها بیاید. عقاب با خودش فکر کرد یعنی ممکن است این بار اتفاق دیگری بیفتد؟ عقاب علی رغم ترس هایش می دانست که زمانش فرارسیده است. او وظیفه مادرانه اش را تقریبا تمام و کمال انجام داده بود.