سعی می کنم لبخند بزنم، ولی حتی نگاه کردن در چشم مردم هم دشوار است. صدای پدرم را می شنوم که در گوشم می گوید: «تماس چشمی، آنا.» ولی برقرار کردن تماس چشمی یعنی دیدن و دیده شدن. سعی می کنم از آن اجتناب کنم. در مقابل صحبت های مردم سرم به نشانه تأیید حرکت می کند، ولی قلبم در مخالفت با آن ها فریاد می زند: «نه او به جای بهتری نرفته. جایی که باید باشد همین جاست. هیچ جایی بهتر از این جا برایش نیست. در کنار ما...»
کتاب خیلی خوبیه. وقتی ناراحتین به خاطر از دست دادن عزیزی مطالعه کنین. انگار که کتاب باهات همدردی میکنه