پونه نیکوی متولد ۱۸/۱۰/۱۳۶۴ هستم. کودکی ام را در کنار سنگ هایی گذراندم که قهر و آشتی کردن را از دریا و ساحل آموخته بودند.انگار دور از انزلی و بندر سربی روزها نمی گذرند.- شهرم را و بندرش را دوست می دارم آنگاه که مردمانش را مجال گفت و شنیدی نیست آنگاه که شب را با آسمان در اغوش می کشم و ماهی های آب های در جریان غبطه می خورند به شهپر قو های مرداب انزلی. آنگاه که امواج دوره گرد را سلام می گویم. و میناهای در قفس، در آرزوی اوج گرفتن در کنار قوها سرود خوانند. من بندر ماهی های عاشق را دوست می دارم و آسمان ابری اش را به مهربان ترین ابرهای اردیبهشتی نمی بخشم . آنگاه که مردمانش خواب سکه های ضربی عتیق را هر شب به نرخ روز می خرند. آنگاه که لالایی گلپونه ها مرا به خواب نمی برد. – دیدن جودی آبوت تلنگری بود به شاعرانگی ام. دوران ابتدایی را در مدرسه شهید معانی جو گذراندم، آن وقت ها هنوز حیاطش آسفالت نشده بود و هنگامی که باران می بارید عطر خاک در کلاس ها می پیچید. مدرسه راهنمایی ام فاطمیه و ادامه تحصیلم در هنرستان شرف بود. سال ۷۷ اولین کیهان بچه ها را خریدم و هر سه شنبه که می رسید به کتاب فروشی آقای نظری می رفتم و ۵۰ تومان می دادم و یک کیهان بچه ها می خریدم.و هرگز در باورم نمی گنجید که روزی شاعرانگی ام را در تحریریه کیهان بچه ها برای کودکان و نوجوانان مکتوب کنند و خود را بخوانم و در مصاحبه هایش عکسم را ببینم. رشته تحصیلی گرافیک را انتخاب کردم و با همه وجود می نوشتم. داستان های کوتاهم و شعر های قدیمی ام را گاهی می خوانم. با دیدن اولین کیهان بچه هایی که خریدم یاد ان روزها می افتم. سال ۸۲ بود که درسم تمام شد و با مدرسه و زنگ های شیرین تفریح خداحافظی کردم. ۱۵ ساله بودم به این نتیجه رسیدم که باید روی پای خود بایستم و گلیمم را از آب بیرون بکشم. ایام افسارگریخته به پیش راند ادامه تحصیلاتم در رشته امور اداری رقم خورد. خدا روزی پرنده را می دهد اما آن را در لانه اش نمی گذارد. تجربه کار در دبیرخانه و کتابخانه دانشگاه را دارم. حالا خورشید پیش از من به کتابخانه می آید و کارت می زند. اگرچه پس از هر سختی آسانی است اما زاییده روزگارتوأم با رنج انسان آبدیده و رنجدیده جز هنر چه می تواند باشد. از هنر می توان لذت برد… بی وقفه می نویسم و تنها همین است که آرامم می کند و شعر مزد لحظه هایی است که در آن نمی پسندم که امروزم چون دیروز باشد. با که گویم که در این پرده چه ها می بینم… شعرهایم ماندگارتر از تندیس ها ورتبه ها و سکوهای تشویقم هستند . دوست دارم با سروده هایم شناخته شوم نه با الواحی که نامم را بر سطر اولشان درشت نوشته اند. ابرهای تیره زندگی ام را پس می زنم و آفتاب شعر بر من تجلی می کند. و آن لحظه است که با تمام وجود حس می کنم، هنرمندی که در درونم زیسته ، پیوسته در جستجوی تکامل بوده است. دور نمای آینده ام را روشن می بینم و اگر گاهی از فروغش کاسته می شود خودم مقصر نیستم . لقد خلقنا الانسان فی کبد(بلد) آری به راستی انسان در رنج آفریده شده است و من انسانی هستم که به آسودن در سایه مهربان درختی قناعت می کنم.