وقتی خواندن و نوشتن یاد گرفتم، دستم به هر کتابی میرسید میخواندم. کتابخانهی خیلی بزرگی داشتیم. آنقدر روی پنجه خودم را بالا کشیدم تا کتابهای طبقههای بالاتر را بردارم که قدم خیلی بلند شد و دستم به همهی کتابها رسید. هنوز کتابی را تمام نکرده بودم، بعدی را باز میکردم. هر چی بیشتر میخواندم، عینکم کلفتتر میشد. حالا اشتهای نوشتنم هم تحریکشده. دوست دارم کتابهایی بنویسم که کتابخورها بخوانند و ازطعمش لذت ببرند.