من در سال ۱۳۴۱ در خانوادهای چشم به دنیا گشودم که پدر و مادر معلم بودند و به همین دلیل کتاب، بخشی جداییناپذیر از فضای پرورشی آن به شمار میآمد. پیش از چهارسالگی خواندن و نوشتن را آموختم و تا آن زمان مجموعه کتابهای صمد بهرنگی را خوانده بودم. این توانایی که آن را از طریق آموزش غیر مستقیم به دست آوردم، موجب شد که بسیار زود از دنیای پرشور کودکی به جهان سنجیدۀ بزرگترها پرتاب شوم و خیلی زود به مدرسه بروم. در دبستان به دلیل تغییر ناگهانی قوانین آموزشی، از نظر سنی برای رفتن به کلاس بالاتر پذیرفته نشدم و ناگزیر سه سال با عنوان «مستمع آزاد»، آمادگی و ... در کلاس اول درجا زدم. همین سبب شد که طعم گریختن از کلاس، رج زدن مشق شب و تنبیه را در حالی که شاگرد برجستۀ مدرسه به شمار میآمدم، بچشم. گاهی فکر میکنم شاید زیر بار همان تکالیف تکراری شب، این همه بدخط و تندنویس شدم. از همان دوران عشق به نوشتن، به ویژه نیمهشبها مرا از خواب میپراند و به نوشتن مطالبی وامیداشت که هیچ گاه به فکر جمعآوری آنها نیفتادم، اما این حالت مانند درد زایمان برایم لذتبخش بود. در اواخر دوران دبستان به شعر رو آوردم و بر اثر تکرار در خواندن، اشعار حافظ و نیما را از بر شدم.