«آلدوس هاکسلی» که بیش از هر چیز به خاطر خلق رمان «دنیای قشنگ نو» شناخته می شود، نویسنده ی انگلیسی برجسته در قرن بیستم بود که تأثیرات ماندگاری را بر ژانر «علمی تخیلی» و داستان های «پادآرمان شهری» گذاشت و همچنین، آثار داستانی و غیرداستانی ارزشمند متعددی را به وجود آورد. اما زندگی «هاکسلی»، فقط در حقایق مربوط به کتاب «دنیای قشنگ نو» خلاصه نمی شود؛ به همین خاطر در این مطلب قصد داریم نکاتی جالب توجه را از زندگی این نویسنده ی توانمند با هم مرور کنیم.
عارضه بینایی در نوجوانی
«هاکسلی» که در سال 1894 در جنوب شرق انگلستان به دنیا آمد، در دوران کودکی و نوجوانی با چالش های زیادی رو به رو شد. در طول سال های نوجوانیِ او، مادرش به علت ابتلا به سرطان درگذشت، برادرش خودکشی کرد، و خودش نیز با مشکلاتی در بینایی مواجه شد. قرنیه ی چشمان او پس از یک عفونت، التهاب پیدا کرد و «هاکسلی» به همین خاطر، به خوبی گذشته نمی توانست ببیند. او بعدها در مصاحبه ای با «پاریس ریویو» آشکار کرد که به مدت چند سال در نوجوانی، تقریبا بینایی اش را به شکل کامل از دست داده بود:
در 17 سالگی نوشتن را آغاز کردم، در دوره ای که تقریبا بینایی نداشتم و از پس کارهای دیگر هم برنمی آمدم. از طریق نشانه گذاری حرف های روی دستگاه، یک رمان تایپ کردم؛ حتی نمی توانستم آن را بخوانم.
اما تاریخ نگاران درباره ی میزان و مدت مشکلات بینایی در «هاکسلی»، نظرات مختلفی دارند. او در سال 1942، کتابی به نام «هنر دیدن» را خلق کرد و در آن، به توصیف این موضوع پرداخت که چگونه توانسته بود بینایی اش را دوباره به دست آورد. او «روش بِیتس» را به کار گرفت که مجموعه ای از دستورالعمل ها—مانند قرار گرفتن در معرض نور طبیعی خورشید، تمرین های مربوط به چشم، کنار گذاشتن عینک—با هدف بهبود بینایی بود. البته کتاب «هنر دیدن» بلافاصله پس از انتشار، مورد انتقاد شدید پزشکان متخصص قرار گرفت چرا که آن ها معتقد بودند «هاکسلی» در این اثر از «شِبه علم» حمایت کرده است. «روش بِیتس» اکنون کاملا ناکارآمد و حتی آسیب رسان در نظر گرفته می شود به همین خاطر هنوز سوالاتی درباره ی میزان بهبودی بینایی «هاکسلی» مطرح است.
یک بلندگو در انتهای سالن روی دیوار به چشم می خورد. مدیر به سوی آن رفت و کلیدی را زد. صدایی آهسته ولی کاملا مشخص از وسط یک جمله شروع کرد: «... همهشان لباس سبز می پوشند، و بچه های دلتا خاکی رنگ. وای، نه، من دلم نمی خواهد با بچه های دلتا بازی کنم. اپسیلون ها از این ها هم بدترند. آنقدر خنگ اند که نمی توانند بخوانند و بنویسند. به علاوه، لباسشان سیاه است که رنگ مزخرفی است. من خیلی خوشحالم از این که بتا هستم.» مکثی شد و دوباره صدا برخاست: «بچه های آلفا خاکستری پوش هستند. بیشتر از ما کار می کنند چون خیلی باهوش اند، من واقعا خوشحالم که بتا هستم، چون این قدر کار نمی کنم. پس ما خیلی بهتر از گاماها و دلتاها هستیم. وای، نه، من دلم نمی خواهد با بچه های دلتا بازی کنم. اپسیلون ها از این ها هم بدترند، آن قدر خنگ اند که …» مدیر کلید را خاموش کرد. صدا خاموش شد. تنها، شبح مبهم آن از زیر هشتاد بالش به زمزمه ادامه داد. «قبل از این که بیدار بشوند، چهل پنجاه مرتبه ی دیگر برایشان تکرار می شود؛ سه شنبه و پنج شنبه هم همینطور. هر هفته صد و بیست دفعه، در سه وعده، تا سی ماه. بعد از آن می روند سر درس بالاتر.—از کتاب «دنیای قشنگ نو»
پدربزرگِ حامی «تئوری تکامل»
پدربزرگ پدری «هاکسلی»، «توماس هنری هاکسلی»، زیست شناسی بود که در مسیر حرفه ای خود به ترویج «تئوری تکامل» (یا فرگشت) پرداخت. او در مورد مزیت های تئوری پیشگامانه ی «چارلز داروین» مطلب می نوشت، سخنرانی می کرد و در مناظرات علمی حضور می یافت. «توماس هنری هاکسلی» همچنین واژه ی «آگنوستیک» (یا «ندانمگرا») را در سال 1869 به وجود آورد و آن را به عنوان مفهومی در مقابل اندیشه ی «گنوستیکِ» کلیسا—که اعتقاد داشت همه چیز را درباره ی چگونگی به وجود آمدن انسان می دانست—توصیف کرد.
تدریس به «جورج اورول»
«هاکسلی» در سال 1917 به مدتی کوتاه به عنوان معلم در کالج «ایتِن» در انگلستان مشغول به کار شد. یکی از شاگردان او، «اریک بلر» بود، کسی که بعدها با نام مستعار «جورج اورول»، رمان های ماندگار «1984» و «مزرعه حیوانات» را خلق کرد. دهه ها بعد و در سال 1946، «اورول» در یکی از نقدهای خود نوشت که «هاکسلی» بخشی از داستان «دنیای قشنگ نو» را از طریق سرقت ادبی به وجود آورده و از مضامین رمان «یوگنی زامیاتین» در سال 1926 یعنی کتاب «ما» استفاده کرده است.
علیرغم این اتهامات، «هاکسلی» در سال 1949 نامه ای به «اورول» نوشت و او را به خاطر خلق رمان «1984» تحسین کرد، اما همچنین بیان کرد که تصویر تاریک خلق شده توسط خودش از آینده، دقیق تر از تصویر خلق شده توسط «اورول» بود:
احساس می کنم کابوس دنیای «1984» در نهایت محکوم به تبدیل شدن به کابوس جهانی است که شباهت بیشتری با تصورات من در «دنیای قشنگ نو» دارد.
منصب او می بایست به وجود می آمد، نه در فرقه ای مذهبی، بلکه به عنوان کشیشی آزاد. در این حرفه، مردی با توانایی های ذاتی او، با تشویق و حمایت نیرومندترین سازمان درون کلیسا، می توانست امید داشته باشد که بسیار پیشرفت کند. چه بسا به مقام کشیشی در بارگاه یکی از اشراف بزرگ، یا به معلمیِ یکی از مارشال های آینده ی فرانسه برسد، یا کاردینالی در آینده ی ایام باشد. شاید که دعوت هایی به عمل آید تا شیوایی کلامش را در حضور اسقف ها، شاهزاده خانم های والاتبار، یا حتی در حضور خود ملکه به نمایش بگذارد. شاید مأموریت های سیاسی، انتصاب به مقام های عالی اداری، شغل تشریفاتی پربار، یا شغلهای متعدد نان و آبدار نصیب او شود. با این که چون از اصل و نسب شریف محروم بود، غیرمحتمل می نمود، شاید به مقام اسقفی شکوهمندی واصل می شد تا سال های رو به زوال زندگی اش را از جلوه و سروری دیگر برخوردار سازد.—از کتاب «شیاطین شهر لودون»
نوشتن برای مجلات معتبر
«هاکسلی» در اوایل دهه ی 1920، مقاله هایی برای تعدادی مجله از جمله Vogue و Vanity Fair می نوشت. او در این مقاله ها به موضوعات گوناگونی و گسترده ای می پرداخت و بعدها از این دوران به عنوان یک تجربه ی آموزنده و مفید یاد کرد. «هاکسلی» بیان می کند:
قبلا درباره ی همه چیز، از گچ بری های تزئینی گرفته تا فرش ایرانی، مقاله می نوشتم... باورتان می شود؟ حتی نقد موسیقی نیز جزء کارم بود. از صمیم قلب، این نوع از ژورنالیسم را به عنوان یک دوره ی کارآموزی توصیه می کنم. این کار شما را مجبور می کند درباره ی هر چیزی که نور خورشید به آن می تابد، بنویسید، مهارت هایتان را گسترش می دهد، به شما می آموزد چگونه خیلی سریع بر موضوع مورد نظر تسلط یابید، و باعث می شود به چیزها نگاه کنید.
چون دنیای ما شبیه دنیای «اتللو» نیست. هلیکوپترها را نمی شود بدون فولاد ساخت—تراژدی را هم نمی شود بدون عدم ثبات اجتماعی ساخت. اوضاع دنیا در حال حاضر تثبیت شده است. مردم خوشبخت اند؛ آنچه را می خواهند، به دست می آورند و آنچه را نتوانند به دست بیاورند، نمی خواهند. وضعشان رو به راه است؛ در امان اند؛ هیچ وقت مریض نمی شوند؛ از مرگ پروایی ندارند؛ از شر و شور و پیری بی خبرند، که مایه ی سعادتشان است؛ وبالی به اسم پدر و مادر ندارند؛ زن یا بچه یا عشاقی هم ندارند که دل در گرو آن ها ببندند؛ طوری شرطی می شوند که نمی توانند رفتار غیرمقتضی داشته باشند.—از کتاب «دنیای قشنگ نو»
فیلمنامه نویسی در هالیوود
«هاکلسی» در دهه ی 1930 به کالیفرنیا نقل مکان کرد. او در دهه ی 1940 و اوایل دهه ی 1950 به عنوان فیلمنامه نویس مشغول به کار بود و در خلق فیلم هایی همچون «غرور و تعصب»، «جین ایر» و «مادام کوری» مشارکت کرد. در سال 1954، «والت دیزنی» با مبلغ 7500 دلار «هاکسلی» را استخدام کرد تا پیشنویس فیلمنامه ای را بر اساس داستان «آلیس در سرزمین عجایب» اثر «لوییس کارول» بنویسد. اما «دیزنی» در نهایت تصمیم گرفت کار ساخت فیلم را با فیلمنامه ی «هاکسلی» پیش نبرد چرا که احساس می کرد اثر خلق شده توسط او، بیش از اندازه ادبی است.
کسی نیست که مانند این ها خلاف میل خود رفتار کند؛ و کسی نیست که این قدر نسبت به همه نفرت ورزیده باشد؛ کسی نبوده که این قدر خودی ها با او مخالف بوده باشند؛ و با این همه، علف های هرز شرارت می روید و رشد می کند. برای رشد و رویش آن ها دلیلی بس ساده و کافی وجود داشت: عامه ی مردم طالب آن ها بودند. همان طور که «هال» و تمامی نسل او به خوبی آگاه بودند، «سیاست» در نظر خود «ژزوئیت ها»، در رتبه ی اول مورد اعتنا بود. مقصود از ایجاد مدارس، تقویت کلیسای روم در مقابل دشمنان، یعنی «هرزگان» و «پروتستان ها» بود. آباء خوب کلیسا امیدوار بودند که با تعلیمات خود به ایجاد طبقه ای از افراد عادیِ تحصیل کرده توفیق یابند که خود را وقف مصالح و منافع کلیسا کنند. بنا به گفته «سروتی»—گفتاری که «میکله ی» خشمگین را تا سرحد جنون تحریک کرد—«همانطور که دست و پای نوزادی را در گهواره اش در قنداق می گذاریم تا در حالت درست قرار گیرد، باید خواست و اراده ی آدمی را نیز از دوران خردسالی، به اصطلاح، در قالب قرار دهیم تا در طول زندگی اش از نرمی شادمانه و آموزنده ای برخوردار شود و آن را حفظ کند.—از کتاب «شیاطین شهر لودون»
تعهد به صلح جویی
«هاکسلی» به شکل پیوسته در مورد ایده های معنویِ آیین های «هندو»، «بودیسم»، «صلح جویی» و همینطور عرفان گرایی مطلب می نوشت. او هر نوع از جنگ را محکوم می کرد و تفکرات صلح جویانه اش در نهایت باعث شد «هاکسلی» نتواند به شهروند ایالات متحده تبدیل شود. او و همسرش پس از چهارده سال زندگی در کالیفرنیا، برای دریافت تابعیت ایالات متحده اقدام کردند. اما «هاکسلی» از گفتن این که در صورت لزوم، در زمان جنگ از ایالات متحده دفاع خواهد کرد، سر باز زد. چون نپذیرفتن جنگیدن توسط او، بیشتر به خاطر دلایل فلسفی بود تا مذهبی، «هاکسلی» متوجه شد که دولت به احتمال قریب به یقین درخواست او را رد خواهد کرد، به همین خاطر خودش قبل از رد شدن رسمی درخواستش، آن را لغو کرد.
در این شهر چهارده هزار نفره، روستاییان، صنعتگران، کارگران ماهر و خدمتکاران، اکثریت گمنامی را تشکیل می دادند که می شد آن ها را ندیده گرفت. اندکی برتر از آن ها مغازه داران بودند، و استادان صنعتگر، و بالاخره اولیاء دون پایه ی امور که با حالتی از تزلزل، در پایین ترین مقام بورژوازیِ قابل احترام قرار گرفته بودند. اگر اندکی بالاتر برویم، به بازرگانانی ثروتمند و مردان متخصصی برمی خوریم که تماما وابسته به مادون خویش بودند، اما از برتری و امتیازی بی چون و چرا برخوردار بودند و گویی با حق و حقوقی الهی بر آن ها حکومت می کردند؛ این ها مردمانی، در سلسله مراتب موجود، سطح بالا بودند؛ پس از آن، اشراف خرده پا در کنار زمین داران بزرگتر، در مرحله ای پایین تر از غول های زمین دار و اسقف های متکبر و مغرور جای داشتند. در این برهوت فرهنگی، در اینجا و آنجا می شد معدودی واحه های فرهنگ و هوشمندیِ خالی از حب و بغض را یافت.—از کتاب «شیاطین شهر لودون»
مرگِ به حاشیه رانده شده
«آلدوس هاکسلی» در 22 نوامبر سال 1963 بر اثر سرطان حنجره چشم از جهان فرو بست، سه سال پس از این که این بیماری در او تشخیص داده شده بود. اما مرگ او توجه زیادی را به خود معطوف نکرد چرا که «هاکسلی» درست در روزی از دنیا رفت که رئیس جمهور وقت ایالات متحده «جان اف. کِنِدی» در «دالاس» مورد اصابت گلوله قرار گرفت و ترور شد. نویسنده ی بریتانیایی برجسته «سی. اس. لوییس» نیز در همین روز درگذشت، و مرگ او نیز به شکلی مشابه، در چند روز نخست تحت تأثیر ترور رئیس جمهور آمریکا قرار گرفت.