دم دروازههای شهر، یکی دو جسد، آویخته بر دار شهرداری، فاسدشده متلاشی می شدند. درون دیوارهای شهر، خیابان ها معمولا کثیف و خاکی بود و انبوه بوهای آشنا، از دود برخاسته از چوب گرفته تا بوی نامطبوع مدفوع، از بوی غاز تا بوی عود، از بوی نان در تنور و بوی اسب، بوی خوک و بالاخره آدمیان ناشسته تن به مشام میرسید.
در این شهر چهارده هزار نفره، روستائیان، صنعتگران، کارگران ماهر، خدمتکاران اکثریت گمنامی را تشکیل میدادند که می شد آنها را ندیده گرفت. اندکی برتر از آنها مغازهداران بودند، و استادان صنعتگر، و بالاخره اولیاء دونپایه امور که با حالتی از تزلزل که بویی از ثبات نبرده در پایینترین مقام بورژوازی قابل احترام قرار گرفته بودند.
خارج از این آبادی ها، جوّ روانی به نحو خفقان آوری کوتهبینانه و سادهلوحانه بود. در میان ثروتمندان، توجّه به اموال و املاک، با حقوق و امتیازات، از دیرزمان شدید بود و علاقه بدان سخت عمیق و پرشور. در لودون برای دو یا، حداکثر، سه هزار نفری که از عهده پرداخت هزینه دادخواهی برمیآمدند یا نیازی به مشاوره تخصّصی حقوقی داشتند، بیش از بیست وکیل دعاوی، هجده مشاور حقوقی، هجده ضابط دادگستری و هشت سردفتر اسناد رسمی وجود داشت.
سال ۱۶۰۵ بود که ژوزف هال، طنزنویس آن زمان و اسقف آینده، برای اولین بار به منطقه فلاندر سفر کرد. « در طول راه کلیساهای بسیاری دیدم که ویران شده و فقط توده هایی نازیبا از آن باقی مانده بود که برای رهگذران داستان ها بگوید که زمانی در آنجا هم خلوص و ایمان وجود داشته و هم دشمنی و عداوت. آوخ که جای پای جنگ چقدر غم انگیز و شرم آور است!... اما ( آنچه مایه حیرتم بود آنکه ) همه جا کلیساها فرو میریزند و مدارس ژزوئیت ها قد علم می کنند. هیچ شهری نیست که در آنجا ژزوئیت ها به پرورش افراد مشغول نباشند یا درصدد ساختش برنیایند. این همه از کجا می آید؟ آیا بدان علّت است که خلوص و ایمان به اندازه سیاست و خطّ مشی لازم نیست؟