در سومین نسخه از کتاب «مجموعه اشعار مدرن و معاصر Norton» که شاعران به ترتیب زمان تولد در آن فهرست شده اند، نام افراد بزرگ و برجسته ای به چشم می خورد. اما در بخش مربوط به سال 1920، نامی از «چارلز بوکوفسکی» دیده نمی شود؛ مردی که در همه ی کتاب فروشی های آمریکا، سهم زیادی از قفسه های مربوط به کتاب های شعر را از آن خود کرده است. انگار که او پادشاه یک امپراتوری منزوی و شاید ستیزه جو، در میان جمهوری آثار ادبیِ معمول و مرسوم است.
البته خود بوکوفسکی و طرفداران بسیار بسیار زیادش، با این موضوع هیچ مشکلی ندارند. جان مارتین، بنیان گذار انتشارات Black Sparrow Press و کسی که در شکل گیری حرفه ی بوکوفسکی نقش مهمی ایفا کرده، درباره ی این شاعر و نویسنده ی متفاوت می گوید:
او نویسنده ی جریان اصلی و غالب نیست و هیچ وقت هم طرفدارانی از جریان اصلی و غالب نخواهد داشت.
البته گفتن این حرف درباره ی شاعری که میلیون ها نسخه از کتاب هایش به فروش رفته و آثارش به بیش از پانزده زبان ترجمه شده اند، کمی عجیب به نظر می رسد! با این وجود، عدم حضور در جریان غالب، حداقل آنطور که کتابشناسیِ Norton و اغلب مراجع صاحب نظر دیگر آن را تعریف می کنند، بخشی اساسی از محبوبیت بوکوفسکی را شکل می دهد. او یکی از آن نویسندگانی است که هر مخاطب، با هیجان و نگرشی درباره ی شکستن چارچوب ها و قواعد با او آشنا می شود.
طرفداران بوکوفسکی امروز نمی توانند با او تماس بگیرند یا این که به خانه اش در لس آنجلس بروند؛ شهری که بوکوفسکی بیشتر عمر خود را در آن گذراند. اما قبل از مرگ این نویسنده به دلیل ابتلا به سرطان خون در سال 1994، تماس ها و ملاقات های غیرمنتظره ای نصیب او می شد که گاهی برایش خسته کننده به نظر می رسید.
بوکوفسکی در مصاحبه ای در سال 1981 در این باره می گوید:
نامه های زیادی درباره ی نوشته هایم دریافت می کنم و در آن ها چیزهایی مثل این نوشته شده است: «بوکوفسکی، تو خیلی بدبختی و با این وجود، باز هم تونستی جون سالم به در ببری. من تصمیم گرفتم خودم را نکُشم.» بنابراین من به طریقی جان آدم ها را نجات می دهم... نه این که بخواهم آن ها را نجات دهم؛ من هیچ تمایلی برای نجات هیچکس ندارم... خب این ها مخاطبین من هستند... و کتاب هایم را می خرند... شکست خورده ها، دیوانه ها و نفرین شده ها؛ و من به این موضوع افتخار می کنم.
این ترکیبِ اعتراض و افتخار، دقیقاً بازتاب دهنده ی نقطه ی تمایز اشعار بوکوفسکی با سایر آثار مرسوم است؛ اشعار او هم انسان گریزانه هستند و هم انسان دوستانه، هم پر از خشم و بی تفاوتی هستند و هم سرشار از احساسات و عواطف لطیف انسانی. مخاطبینی که عاشق او هستند و باور دارند که او هم عاشق آن هاست، می دانند که با اشعار او چگونه باید رو به رو شد:
احمق،
خدایا،
بعضی آدم ها خیلی احمق اند
آنقدر که می توانی بشونی
صدای دست و پا زدن در حماقتشان را
برای درک بهتر اشعار بوکوفسکی، بهتر است آن ها را به جای آثاری مستقل، بخش های ادامه دارِ داستانِ ماجراجویی های واقعی او در نظر بگیریم، مثل یک کتاب مصور (comic) و یا فیلمی چند قسمتی. اشعار او مانند جملاتی خبری هستند که در ستون هایی با طول زیاد و عرض کم نوشته شده اند و جملات کوتاه و شکسته ی بوکوفسکی، احساسی از سرعت و تنش را در مخاطب به وجود می آورد. وقتی در حال خواندن یکی از اشعار او هستید، احساس می کنید که مردی سرسخت و افسانه ای، در کافه ای روی صندلی کنارتان نشسته و می خواهد داستان زندگی اش را برایتان تعریف کند.
زندگی شخصی بوکوفسکی، حداقل آنطور که در اشعارش نشان داده می شود، مانند رویای تحقق یافته ی یک نوجوان از زندگی بزرگسالی است. در این واقعیت رویاگونه، هیچکس نیست که مجبورتان کند اتاقتان را جمع و جور کنید، یا صبح زود از خواب بیدار شوید، یا قبل از این که از هوش بروید دست از نوشیدن بردارید! بخش ها و اتفاقات مهم و اصلی در زندگی بوکوفسکی، آنقدر در اشعار و رمان های او بیان می شوند که همه ی مخاطبین به سرعت با کلیت داستان زندگی اش آشنا می گردند.
به عنوان مثال، بوکوفسکی در یکی از اشعارش از خاطره ی دوران کودکی خود از پسری به نام هافستتر سخن می گوید که هر روز در راه برگشتن از مدرسه به خانه، از قلدرهای مدرسه کتک می خورد و وقتی هم به خانه می رسید، با سرزنش های مادرش رو به رو می شد:
باز هم که لباسات رو خراب کردی! نمی دونی واسه این لباس ها پول خرج شده؟
چنین وضعیتی در بخشی از کتاب «ساندویچ ژامبون» که به دوران کودکی او می پردازد، نیز تکرار می شود.
چیزی که در هر دوی این داستان ها مهم است و نویسنده قصد انتقال آن را دارد، بی رحمی بچه ها و بی تفاوتی سنگدلانه ی والدین است و به نظر می رسد این موضوعات، وضعیت غالب در دوران کودکی خود او بوده اند. چارلز که در آلمان از پدری آمریکایی و مادری آلمانی به دنیا آمد، در سه سالگی به لس آنجلس آورده شد. رکود بزرگ اقتصادی که بر تمام نوجوانی او سایه افکنده بود، ابتدا از طریق پدرش بر او تأثیر گذاشت؛ پدری که تلافی استیصال و مشکلاتش را بر سر همسر و پسرش درمی آورد. زمانی که چارلز به نوجوانی رسید و جوش های دوران بلوغ به شکلی همه جانبه به او حمله ور شدند، او این اتفاق را نشانه ای از رنج های پایان ناپذیر خود در نظر گرفت:
آن زندگیِ مسموم بالاخره در من منفجر شده بود. خودشان بودند، تمام آن فریادهای سرکوب شده که به شکلی دیگر بیرون می زدند.
این مشکل در ظاهرِ بوکوفسکی، باعث شد که او نوجوانی منزوی و بدون دوست باشد. اما عنصر دیگری نیز در انزوای او نقش داشت؛ عنصری که خود بوکوفسکی کمتر از آن صحبت می کرد: حساسیت و هوشی بالا که اولین گرایش ها نسبت به بلندپروازی های ادبی را در او به وجود آورد. وجود چنین هوش و حساسیتی در زندگی بیشتر شاعران به یک استاندارد تبدیل شده اما در مورد بوکوفسکی کمی غیرمعمول جلوه می کند چرا که او دائماً از خوره ی کتاب بودن انتقاد می کرد، تا آن جا که در مصاحبه ای گفت:
شکسپیر اصلاً برایم جذابیتی نداشت. کسل کننده بود و نتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم.
از طرف دیگر، بوکوفسکی این را هم اذعان کرد که خودش در نوجوانی، خوره ی کتاب ها بوده است:
بین پانزده تا بیست و چهار سالگی ام، به اندازه ی یک کتابخانه کتاب خواندم.
او در نامه هایش نیز نشان می دهد که اطلاعات بسیار وسیعی از تمام گستره ی داستان ها و اشعار مدرن دارد. در حقیقت، بوکوفسکی مسیر خود را با هدف رسیدن به موفقیت های ادبیِ مرسوم آغاز کرد. او به کالج لس آنجلس رفت، در کلاس های نویسندگی خلاق این کالج شرکت کرد و مدام به نوشتن مشغول بود.
بوکوفسکی عاشق کتاب «گرسنه» اثر «کنوت هامسون» بود؛ رمانی که به داستان نویسنده ای جوان، فقیر و بسیار بلندپرواز می پردازد. بوکوفسکی در طول زندگی اش، بیش از هر شاعر آمریکایی دیگر به زندگی شخصیت اصلی این رمان نزدیک شد.
بوکوفسکی که در طول جنگ به خاطر دلایل روانشناسانه از خدمت معاف شده بود، تقریباً بدون هیچ پولی در سرتاسر آمریکا سفر کرد. او کارگری و پادویی می کرد و شب ها را در مسافرخانه های ارزان قیمت به صبح می رساند؛ اما همیشه در حال نوشتن بود. او در این دوره، حتی به موفقیت هایی هم رسید و اثرش در مجله ی ادبی Portfolio در کنار آثار چهره های برجسته ای همچون ژان پل سارتر به چاپ رسید.
بوکوفسکی پس از بستری شدن در بیمارستان به خاطر بیماری ای تقریباً کشنده در سال 1955، نوشتن را از سر گرفت اما این بار در قالبی متفاوت. او اکنون به جای داستان کوتاه، تمرکز خود را بر شعر گذاشته بود و آثارش را برای مجله های زیرزمینی می فرستاد.
به محض این که بوکوفسکی به نوشتن بازگشت، موفقیت، آهسته اما پیوسته از راه رسید. او توانست در میان مخاطبان مجله های کم تیراژ، نامی برای خود دست و پا کند و چندین کتاب را در نسخه های محدود به انتشار برساند. با این حال، او همزمان با افزایش شهرتش، همچنان در شغل خود به عنوان یک مأمور پست گیر افتاده بود؛ شغلی که بوکوفسکی در اولین رمانش، کتاب «اداره پست» به آن می پردازد.
اما اتفاق دگرگون کننده ی اصلی در سال 1970 رقم خورد. جان مارتین، بنیان گذار انتشارات Black Sparrow Press، پذیرفت که در ازای حق انتشار آثار بوکوفسکی، ماهانه صد دلار به او بپردازد. این قرارداد برای هر دو طرف مثل یک قمار بود اما نتیجه اش چیزی نشد جز موفقیت. زمانی که بوکوفسکی از دنیا رفت، دستمزد ماهیانه اش به هفت هزار دلار رسیده بود و نوزده عنوان در انتظار چاپ داشت.
بوکوفسکی خیلی راحت و بدون دغدغه این قرارداد را پذیرفت و حتی فکر چگونگیِ سرنوشتِ آثارش به ذهنش هم خطور نکرد. او در نامه ای به یکی از دوستانش می نویسد:
خیلی احساس نویسنده بودن نمی کنم... بیشتر احساس کسی را دارم که از کنار یک نویسنده عبور کرده است.
او همچنین در جایی دیگر می گوید:
روزی کسی از من پرسید که تئوری ام در زندگی چیست و من به او گفتم: «تلاش نکن.» این راجع به نویسندگی ام هم صدق می کند. من تلاش نمی کنم، فقط تایپ می کنم.
اما بوکوفسکی با فقط تایپ کردن به دستاوردهای زیادی رسید. او ثروت و شهرت به دست آورد و سوژه ی زندگی نامه ها و مستندهای مختلفی شد. داستان فرار او از فقر و سختی، تنها به واسطه ی شور و استعدادش در نویسندگی، آدم را یاد قصه های پریان می اندازد.
در زمانه ای که کتاب های شعر فروش چندانی ندارند، اشعار بوکوفسکی جزء به سرقت رفته ترین کتاب های کتاب فروشی های آمریکا هستند؛ نکته ای که گواهی بر نبوغ و محبوبیت بالای اوست. بوکوفسکی حتی در زمانی که در حال توصیف بدترین شرایط و اتفاقات در زندگی خود است، موفق می شود که قهرمان داستان ها و اشعارش باشد و مخاطب را وادار می کند که او را، حتی پنهانی و ناخودآگاه، تحسین و تمجید کند.
به همین خاطر است که دوست داشتن چارلز بوکوفسکی، این قدر آسان است.