نگاهی به کتاب «مزاح بی‌پایان» اثر «دیوید فاستر والاس»



«والاس»، مخاطبین را از عمقِ تنهایی شخصیت‌ها، لذت‌ها، وسواس‌ها، و اعتیادهایشان تا ساختارِ سیاسی، فرهنگی و حتی زیست‌محیطی این دنیای جدید می‌برد.

کارت‌پستال‌هایی با تصویر آسمان آبی و ابرهای سفید، در پاکتی بی‌نام‌‌ونشان، به دست چهار هزار منتقد ادبی رسید. دسامبر بود و پشت کارت‌پستال نوشته بودند: «اول فوریه! حتی نمی‌توانید تصور کنید که در انتظار چه شاهکاری هستید.»

 

 

و این پیش‌درآمدی بود برای کتابی که اول فوریه ۱۹۹۶، «ادبیات پست‌مدرن» را تا مدت‌ها گیج و مبهوت کرد و بعد لرزه‌ای به اندام ادبیات انداخت؛ کتابی که شیره‌ی جان «دیوید فاستر والاس» را مکیده بود؛ «مزاح بی‌پایان». کتاب «مزاح بی‌‌پایان» که در سال ۱۹۹۶ منتشر شده است، در آینده‌ای نزدیک می‌گذرد.

داستان به یک فیلم گمشده می‌پردازد: فیلمی که خاصیتی مرگ‌بار دارد و سازنده‌اش در دسترس نیست. این فیلم و سازنده‌اش به گونه‌های مختلف، حلقه‌ی اتصال چندین خط داستان می‌شوند: یک مرکز بازپروری اعتیاد، پر از آدم‌هایی که به ته خط رسیده‌اند و حالا می‌خواهند از نو شروع کنند؛ یک آکادمی تنیس و نوجوان‌هایی که باید آماده‌ی حضور در «نمایش» شوند؛ یک گروهک‌ِ تروریستی؛ و خانواده‌ای که «والاس» ساختارش را از «برادران کارامازوف» وام گرفته و شخصیت‌هایش را از «هملت».

این خطوط داستانی در طول روایت به هم نزدیک و دور می‌شوند. «والاس» مخاطبین را از عمقِ تنهایی شخصیت‌ها، لذت‌ها، وسواس‌ها، و اعتیادهایشان تا ساختارِ سیاسی، فرهنگی و حتی زیست‌محیطی این دنیای جدید می‌برد. از متن اصلی به پانویس‌ها می‌پریم و تا برگردیم ممکن است یک قصه‌ی دیگر خوانده باشیم. «والاس» در کتاب «مزاح بی‌پایان» امکانی را فراهم می‌کند برای عمیق‌تر دیدنِ خودمان و روزگارمان، آنچه بودیم، هستیم و حتی خواهیم بود؛ همان‌گونه که آن آینده‌ی نزدیک در سال ۱۹۹۶، اکنون به لحظه‌ی حال ما تبدیل شده است.

 

 


 

 

«مزاح بی‌پایان» از زبان «والاس» 

«دیوید فاستر والاس» درباره‌ی کتاب «مزاح بی‌پایان» گفته است:

به هر حال هر نویسنده‌ای ته دلش می‌خواهد کتابش دنیا را تغییر بدهد، ولی به‌گمانم من بیشتر دلم می‌خواهد کتابم روی آدم‌ها تاثیر بگذارد. آینده‌ای که کتاب به تصویر کشیده، شاید سرگرم‌کننده باشد، اما آینده‌ای نیست که کسی دلش بخواهد در آن زندگی کند. دوست دارم کتابم باعث بشود که مخاطبین به تصمیماتی که می‌گیرند فکر کنند، و همین‌طور به چیزهایی که به آن توجه می‌کنند و اهمیت می‌دهند، تا شاید...آینده‌مان این‌گونه پرزرق‌وبرق، اما توخالی و سرد نشود.
تنها چیزی که در ذهن داشتم، این بود که کتابم قرار است غم‌انگیز بشود... تصویری از کتاب هم در ذهنم هست که رویای آن را هم در خواب دیده‌ام؛ این کتاب، یک شیشه‌ی پنجره‌ی بسیار بسیار زیباست که از طبقه‌ی بیستم یک ساختمان سقوط می‌کند.

 

«والاس» در شرح ساختار این رمان برجسته گفته است: «ساختار مزاح بی‌پایان بیشتر شبیه یک قطعه‌ی موسیقی است تا یک کتاب؛ هر شخصیت و هر احساس، قطعه‌ی مخصوص و جداگانه‌ی خودش را دارد. قطعه‌ای که از حرکت در حصارِ محدودیت‌ها و امکانِ شکستنِ این حصار سخن می‌گوید.»

پاورقی‌ها و پانوشت‌ها یکی از ویژگی‌های جالب رمان «مزاح بی‌پایان» است. «والاس» دراین‌باره نوشته است: «نوشتن پاورقی، واقعا اعتیادآور است؛ انگار چیزی توی مغزت از تو می‌خواهد مدام پاورقی بنویسی. پاورقی راهی عالی است تا از قلمرو معمولِ کتاب به قلمرویی دیگر بروید، و یادداشت‌هایی فرای روایت بنویسید.»

او همچنین درباره‌ی مراکز ترک اعتیاد به عنوان یکی از محورهای اصلی این رمان بیان می‌کند:

بعضی از دوستان من به جلسات ترک اعتیاد می‌رفتند. اول قصد نداشتم که درباره‌ی این جلسات چیزی بنویسم. همراه دوستانم به یکی‌دوتا از این جلسه‌ها سر زدم و چیزی که دیدم، پر از قدرتی شگرف بود. می‌خواستم آن قسمت از کتاب که درباره‌ی این جلسات است، تا حد ممکن به واقعیت نزدیک باشد و همچنین به‌خوبی احساس گم‌گشتگیِ مراجعانش را به تصویر بکشد؛ احساسی که وقتی به سراغت می‌آید که می‌فهمی آن چیزی که قرار بود حالم را بهتر کند، در واقع فریبم داده است.

 

 

ستایش نویسندگان هم‌نسل «والاس» از کتاب «مزاح بی‌پایان»

«دِیو اِگِرز»

«دِیو اِگِرز» برخلاف قاعده عمل کرده بود، دست‌کم برخلاف قاعده‌ی آشنا برای ما. او که خود مظهر نبوغ داستان‌نویسی در نسل جدید ادبیات انگلیسی است، در سال ۲۰۰۶، یعنی روزهایی که «دیوید فاستر والاس» دو سال با مرگِ خودخواسته فاصله داشت، یادداشتی سراسر تحسین درباره‌ی «مزاح بی‌پایان» نوشت؛ یادداشتی که می‌توان آن را یک «راهنمای عملی برای خواندن و مواجهه با مزاح بی‌پایان» دانست. او درباره‌ی این رمان می‌نویسد:

«مزاح بی‌پایان» مثل سفینه‌ای است که هیچ عنصر آشنا، پیچ و مهره، نقطه‌ی ورودی یا هیچ راهی ندارد که از هم جدایش کنید. خیلی براق است و هیچ تَرَکی هم رویش به چشم نمی‌خورد. اگر بتوانید به طریقی تکه‌تکه‌اش کنید، شک نداشته باشید که هیچ راهی ندارید تا دوباره آن سرهم کنید. همین است که هست. صفحه‌ به صفحه، خط‌ به خط، احتمالاَ عجیب‌ترین، شاخص‌ترین و پیچیده‌ترین کتابی است که یک آمریکایی در بیست سال گذشته نوشته است.

 

«جاناتان فرَنزِن» 

«جاناتان فرَنزِن» در مقاله‌ای نوشته است که سال ها است خودش را درگیر رقابت ادبیِ دوستانه‌ای با «دیوید فاستر والاس» کرده است، و از «والاس» با عنوان «رقیب اصلی و دوست عزیز» یاد می‌کند. روزهایی که «فرانزن» مشغول نوشتن رمان «اصلاحات» بود، کتاب «مزاح بی‌پایان» منتشر شده بود و همین رمان بود که به او جسارت تبع‌آزمایی و عبور از چارچوب‌ها را می‌داد. «جاناتان فرنزن» در این‌باره بیان می‌کند:

«مزاح بی‌پایان» من را وادار به نوشتن رمان «اصلاحات» کرد، چون این رقابت است که شما را وادار به کار می‌کند. «دِیو والاس» به اندازه‌ی دقیق‌ترین و وسواسی‌ترین ویراستاری که تا کنون پا به کره‌ی خاکی گذاشته، وسواس و دقت داشت. او هزار صفحه شوخیِ طراز اولِ جهانی پدید آورد که هرچند کیفیت و حال‌وهوای آن هیچ‌گاه افول نمی‌کند، ولی فصل به فصل، کمتر و کمتر و کمتر خنده به لب می‌آورد تا جایی که در اواخر کتاب احساس می‌کنید عنوان کتاب می‌توانست «غم بی‌کران» هم باشد. «دیوید» طوری این کار را انجام داد که تا به حال هیچ‌کس موفق به انجامش نشده بود.

 

 

«مزاح بی‌پایان»، روایتی در ادامه‌ی «اولیس» اثر «جیمز جویس»

«مزاح بی‌پایان جا پای اولیس گذاشت.» این جمله‌ای بود که اولین‌بار ویراستار کتاب «دیوید فاستر والاس» به زبان آورد؛ این جمله شاید در فوریه ۱۹۹۶، نوعی پیش‌گویی از جانب «مایکل پیچ»، دبیر انتشارات «لیتل براون»، به نظر می‌رسید، اما کمی بعد، از میان بسیاری از نقدها و نقطه‌نظرات خوانندگان و شیفتگان رمان سربرآورد. «والاس» را «جویسِ» زمانه‌ی ما می‌دانستند.

هر دوی این رمان‌ها تاثیر به‌سزایی در ادبیات و زمانه‌ی خود داشتند؛ «جیمز جویس» و «والاس» هر دو از طریق به‌چالش‌کشیدن هنجارهای مرسوم ادبی و گسترش‌ محدوده‌های زبان و داستان، راه را برای نویسندگان بعدی باز کردند. تاثیر این دو کتاب بر جریان «پست‌مدرنیسم»، اکنون انکارناپذیر است.

 

بریده‌ای از کتاب «مزاح بی‌پایان»

[یاد می‌گیری که] مهم نیست خودت فکر ‌می‌کنی چقدر باهوشی، هوشت واقعاً از آن کم‌تر است.

لازم نیست حتماً از یکی خوشت بیاید تا ازش چیزی یاد بگیری. که معمولاً تنهایی تابع انزوا نیست.

که گاهی بنی‌بشر باید صرفاً یک‌جا بنشیند و، حسابی، درد بکشد. که اگر بفهمی آدم‌ها چقدر کم بهت فکر می‌کنند کمتر نگران خواهی شد درباره‌ات چه فکر می‌کنند. که چیزی داریم به اسمِ مهربانی ناب، بی‌آلایش و بی‌غرض. که ممکن است وسط یک حمله‌ی عصبی خوابت ببرد.

که نباید حتماً با یکی بخوابی تا ازش شپش بگیری. که اتاق‌های تمیز حس بهتری به آدم می‌دهند تا اتاق‌های کثیف. که باید بیشتر از آن‌هایی وحشت کنی که بیشتر وحشت‌ کرده‌اند. که شهامتِ شخصی زیادی نیاز است تا به خودت اجازه بدهی ضعیف به چشم بیایی. که لازم نیست یکی را کتک بزنی حتی اگر خیلی خیلی دلت بخواهد. که هیچ لحظه‌ای به‌تنهایی به‌ خودی خود و درون خود تحمل‌ناپذیر نیست.

که «پذیرش» بیشتر از سرِ خستگی است تا هر چیز دیگری.

که آدم‌های متفاوت عقاید کاملاً متفاوتی درباره‌ی بهداشت فردی دارند.

که، خلاف تصور، اغلب اوقات، خواستن چیزی مفرح‌تر از داشتنش است.

که اگر پنهانی کار نیکی در حق کسی بکنی، در گمنامی، بدون آن‌که یارویی که در حقش کاری کرده‌ای بداند کار تو بوده یا هر کس دیگری بداند کار تو بوده یا به هر طریق یا شکلی بخواهی ازش اعتبار بگیری، همین هم هیجانِ سکرآورِ خودش را دارد.

که سخاوتمندیِ گم‌نام هم اعتیادآور است.

که خوابیدن با کسی که برایت مهم نیست تنهایی‌اش بیشتر از آن است که از اول نخوابی، البته بعدش.

که خواستن مجاز است.

که همه در این باورِ مسکوتِ پنهانی شبیه هم‌اند که جایی در اعماق خود با بقیه فرق دارند. که این لزوماً خلاف تصور نیست.

حقیقت آزادت می‌کنه، ولی نه تا وقتی کارش باهات تموم نشده.