«آیزاک آسیموف» بیش از هر چیز به دلیل خلق رمان های «علمی تخیلی» همچون مجموعه های «بنیاد» و «ربات» شناخته می شود، اما این نویسنده ی توانا و پرکار همچنین صدها اثر دیگر از جمله داستان های معمایی، داستان های کوتاه، راهنماهای علمی، مقاله ها و حتی یک کتاب طنزآمیز را به رشته ی تحریر درآورده است. علاوه بر این، او در ساخت مجموعه ی «پیشتازان فضا» (Star Trek) نیز به عنوان مشاور علمی با عوامل سازنده همکاری داشت. در این مطلب قصد داریم حقایقی جالب را درباره ی زندگی این نویسنده ی پیشگام آمریکایی با هم مرور کنیم.
تولد در خانواده ای مهاجر
«آسیموف» در حدود سال 1920 در شهر «پتروویچی» در روسیه ی کنونی به دنیا آمد. او سه ساله بود که خانواده اش به ایالات متحده مهاجرت کردند. پدر «آسیموف» پس از چند سال زندگی در «بروکلین»، توانست از شغل های غیرمعمول و مختلفی که داشت، پول لازم برای خریدن یک شیرینی فروشی را تهیه کند و آن را بخرد. پس از آن و در خلال دهه ی 1930، پدرش چندین مغازه ی شیرینی فروشی دیگر را در «بروکلین» بخرد. «آیزاک» به همراه پدرش و خواهرش در سال 1928 شهروندی ایالات متحده را گرفتند.
برونوفسکی آهی کشید و گفت: «شاید، ولی دارن این کار رو از طریق هوش من انجام می دن که به نظر خودم گاهی برتر از هوش عادی انسانه؛ اما نه اون قدرها. گاهی توی تاریکیِ شب، بیدار می شینم و به این فکر می کنم که اصلا هوش های متفاوت می تونن با هم ارتباط برقرار کنند یا نه؟ اگر هم که اون روز اصلا و ابدا بهم خوش نگذشته باشه، به این فکر می کنم که مگه اصلا عبارت هوش های متفاوت معنا داره؟» لامونت گفت: «معنا داره!» مثل وحشی ها داد می زد و معلوم بود که دست هایش را توی جیب روپوش آزمایشگاهی اش مشت کرده. «معناش می شه هالام و من. معناش می شه اون مرتیکه ی احمق قهرمان، دکتر فردریک هالام، و من. ما از دو تا هوش متفاوت هستیم، چون وقتی باهاش حرف می زنم اصلا نمی فهمه چی می گم. قیافه ی ابلهش کبود و کبودتر می شه، چشماش قلمبه می زنه بیرون، گوش هاش سرخ می شه. به نظر من مغزش هم از کار می افته، ولی مدرک ندارم که ثابت کنم مغزش از کار افتاده یا کجای حرف هام باعث شده از کار بیفته.» از کتاب «ایزدان هم»
علاقه مندی به داستان های علمی تخیلی
«آسیموف» در 9 سالگی شروع به کار در مغازه های پدرش کرد. پدرش از او انتظار داشت که ساعت های طولانی را به کار اختصاص دهد و «آیزاک» همیشه مجبور بود صبح ها زود از خواب بیدار شود و شب ها دیر به خانه برود تا از پس اداره ی مغازه ها برآید. اما در مغازه های پدر، علاوه بر شیرینی و آب نبات، مجله های مختلف نیز به فروش می رسید و «آیزاک» جوان به هنگام کار، همه ی داستان های علمی تخیلی را که در صفحات این مجله ها وجود داشت، می خواند و به همین ترتیب، به تدریج عاشق این ژانر تخیل برانگیز شد.
شکست های ابتدایی در تحصیلات
«آسیموف» در 15 سالگی برای حضور در «کالج کلمبیا» ثبت نام کرد اما با پاسخ منفی رو به رو شد. او در عوض به «کالج سث لو جونیور» رفت که رابطه ی نزدیکی با «کالج کلمبیا» داشت. اما طولی نکشید که این کالج بسته شد و «آسیموف» به «کلمبیا» انتقال یافت. او در سال 1939 در همین کالج، مدرک خود در رشته ی شیمی را دریافت کرد. «آسیموف» که امیدوار بود پزشک شود، برای حضور در پنج مدرسه ی پزشکی در نیویورک اقدام کرد اما هر بار، دست رد به سینه ی او زدند. او همچنین برای ادامه ی تحصیل در رشته ی شیمی در دانشگاه «کلمبیا» ثبت نام کرد اما این بار نیز، خبری از جواب مثبت نبود.
دوران موفقیت در دانشگاه
علیرغم شکست های ابتدایی در مسیر تحصیلات، «آسیموف» پله پله خود را در دنیای آکادمیک بالا کشید و پس از مدتی کار پژوهشی در دانشگاه «کلمبیا»، به عنوان مدرس «بیوشیمی» در مدرسه ی پزشکی دانشگاه «بوستون» مشغول به فعالیت شد. کلاس های او محبوب و پرطرفدار بودند و «آسیموف» ظرف چند سال، به سِمَت «استادیاری» رسید. او در این دوران همچنین در نوشتن کتابی به نام «بیوشیمی و متابولیسم انسان» همکاری کرد. «آسیموف» اما در سال 1958، تدریس در دانشگاه را کنار گذاشت تا به شکل کامل بر نوشتن داستان های علمی تخیلی تمرکز کند. مدت ها بعد و در سال 1979، دانشگاه «بوستون» مقام «استاد تمام» را به او اعطا کرد.
«اگه این طوره، پس چرا شما بازی بیلیارد رو با قرار دادن توپ ها درون سوراخ ها به صورت دستی تموم نمی کنین؟ این هم ساده تره، اما فاقد حس زیبایی شناختیه. از طرف دیگه، اگه شما با اتم اولیه شروع کنین...» تراتر با صدای نرمی پرسید: «این دیگه چیه؟» «خب، اتم اولیه یه گوی کوچیکه که تمام ماده و انرژی جهان داخلش فشرده شده و در مرحله ای هست که کمترین میزان آنتروپی رو داره. اگه شما اون گوی رو به نحوی منفجر کنید که تمام ذرات ماده و تمام کوانتوم های انرژی شروع به کنش و واکنش و برهم کنش، به طریقی از پیش محاسبه شده بکنن، به این ترتیب جهان حال حاضر که ما در اون هستیم، خلق می شه. این خیلی راضی کننده تر از چیزیه که شما فقط خیلی ساده دستتون رو تکون بدین و بگین: بگذار روشنایی بشود!» مدند گفت: «منظورت اینه که انگار یه جوری با چوب بیلیارد به یکی از توپ ها ضربه بزنیم که همه ی پونزده تا توپ توی سوراخ های مورد نظر بیفتن.» گفتم: «خیلی زیبا بیان کردین. بله.» از کتاب «برجیس را بخر»
استفاده از نام مستعار «پال فرنچ»
«آسیموف» در دهه ی 1950، مجموعه ای متشکل از 6 رمان علمی تخیلی برای کودکان نوشت و در آن ها از نام مستعار «پال فرنچ» استفاده کرد. این کتاب ها که مجموعه ی Lucky Starr نام گرفتند، به ماجراجویی های شخصیتی به نام «دیوید لاکی استار» در سراسر منظومه ی شمسی می پردازند. از آن جایی که ناشر امیدوار بود این مجموعه را به یک سریال تلویزیونی تبدیل کند، «آسیموف» از نام مستعار استفاده کرد تا در صورتی که اقتباس تلویزیونی خوب از آب درنیامد، وجهه و نام واقعی او آسیبی نبیند! اما در نهایت، آن سریال تلویزیونی هیچ وقت به وجود نیامد، و اکنون روی برخی از کتاب های مجموعه ی Lucky Starr، هم نام «پال فرنچ» به چشم می خورد و هم «آیزاک آسیموف».
همکاری با مجموعه «پیشتازان فضا»
«آسیموف» در سال 1966 مقاله ای انتقادی نوشت و در آن بیان کرد که فیلم ها و سریال های علمی تخیلی در آن زمان—از جمله Star Trek—دقت چندانی در به تصویر کشیدن جهان علمی تخیلی نداشتند. خالق «پیشتازان فضا»، «جین رودنبری» نامه ای به «آسیموف» نوشت و از خودش و برنامه اش دفاع کرد. «رودنبری» پس از اذعان به این که خودش یکی از طرفداران سرسخت آثار «آسیموف» بوده، توضیح داد که عوامل سازنده ی «پیشتازان فضا» از چندین مشاور علمی استفاده می کردند تا از صحت موضوعات علمی اطمینان حاصل کنند. او نامه ی خود را با این گفتن این نکته به پایان رساند که Star Trek طیفی جدید از مخاطبین را به طرفداران داستان های علمی تخیلی تبدیل خواهد کرد؛ مخاطبینی که کتاب های «آسیموف» را نیز خواهند خرید.
پس از این نامه، رابطه ای دوستانه میان این دو شکل گرفت و «آسیموف» به طرفدار مجموعه ی «پیشتازان فضا» تبدیل شد. او به عنوان مشاور علمی با این مجوعه همکاری کرد و چند طرح داستانی و همچنین چند پیشنهاد درباره ی شخصیت پردازی را با «رودنبری» در میان گذاشت. «رودنبری» بعدها تلاش کرد فیلمی اقتباسی را یکی از رمان های «آسیموف» به نام «من ربات هستم» بسازد اما موفق به انجام این کار نشد؛ هم «رودنبری» و هم «آسیموف» حدود یک دهه قبل از شروع ساخت فیلم اقتباسیِ موفقِ «من ربات هستم» با بازی «ویل اسمیت»، از دنیا رفته بودند.
ابداع واژه ی «رباتیک»
نویسنده ای اهل چک به نام «کارل چاپک»، واژه ی «ربات» را اولین بار در نمایشنامه ی خود در سال 1921 به مخاطبین معرفی کرد. این کلمه که از واژه ای متعلق به زبان های اسلاوی به معنی «برده» مشتق شده بود، ماشین های انسان نمایی را توصیف می کرد که در خط مونتاژ کارخانه ها کار می کردند. اما در سال 1941 «آسیموف» با داستان کوتاه خود به نام «دروغگو»، به اولین شخصی تبدیل شد که از کلمه ی «رباتیک» استفاده می کرد؛ کلمه ای که به تکنولوژی های به کار رفته در ربات ها اشاره دارد.
یک سال بعد، او داستان کوتاه دیگری را با نام «حیله» نوشت و در آن، «قوانین سه گانه ی رباتیک» را برای مخاطبین تشریح کرد. طبق این قوانین، یک ربات نمی تواند به انسان ها صدمه بزند، باید مطیع آن ها باشد، و همچنین باید از خودش مراقبت کند البته تا زمانی که این کار، با دو قانون قبلی در تضاد نباشد.
حالا باید چه کار می کرد؟ معلوماتش به این چیزها قد نمی داد و الان هم دیگر متأسف بود که پایش به این ماجرا کشیده شده بود. هرچه نباشد، کلی هم کار واقعی داشت که باید هر جور شده انجام می داد و این چیز—این راز عجیب—هیچ ربطی به او و کارهایش نداشت. تریسی لابد اشتباه احمقانه ای مرتکب شده بود، یا طیف سنجِ جِرمی درست و حسابی کار نمی کرده، یا... خوب، که چی؟ فراموش کن! مشکل این بود که این کار از هالام برنمی آمد. دیر یا زود، دنیسون سر و کله اش پیدا می شد و با آن لبخندِ نصفه نیمه ی تمسخرآمیزش، سراغ تنگستن را می گرفت. آن وقت هالام باید چه می گفت؟ یعنی می شد بگوید: «تنگستن نیست؛ من که گفتم.» قطعا دنیسون می پرسید: «نه بابا؟! چی هست اون وقت؟» و هیچ چیزی امکان نداشت باعث شود هالام تن به تحقیرِ این استهزا بدهد که بگوید پلوتونیوم 186 است. باید می فهمید چیست و باید خودش هم این کار را انجام می داد. معلوم بود که نباید به کسی اعتماد می کرد. از کتاب «ایزدان هم»
ترس از ارتفاع و هواپیما
«آسیموف» مردی کاملا عقل گرا بود، اما هیچ وقت نتوانست دلیل منطقی دو مورد از بزرگترین ترس هایش را درک کند: ترس از ارتفاع و پرواز. در اوایل دهه ی سوم زندگی «آسیموف»، دو تجربه ی هراس انگیز در ترن های هوایی باعث شد او بفهمد که ترس از ارتفاع یا «آکروفوبیا» دارد؛ و متأسفانه هر دوی این تجربه ها در قرارهای عاشقانه رقم خوردند! «آسیموف» در شرح حال خود درباره ی این اتفاقات می نویسد:
به خاطر چیزهایی که در فیلم ها در این باره دیده بودم، فکر می کردم که دختر جیغ خواهد کشید و دستم را محکم خواهد گرفت؛ اتفاقی که به نظرم خیلی می توانست لذت بخش باشد. اما اینگونه نشد. این من بودم که با ترس جیغ می زدم و تلاش می کردم او را محکم بگیرم، در حالی که او خیلی آرام و بی تفاوت نشسته بود!
«آسیموف» همچنین پس از دو تجربه ی سفر هوایی، دیگر هیچ وقت سوار هواپیما نشد. او برای سفر کردن در ایالات متحده، از خودرو و قطار استفاده می کرد و برای سفرهایش به اروپا، آفریقا و کارائیب نیز سوار کشتی می شد—اتفاقاتی کنایه آمیز برای مردی که یکی از برترین آثارش یعنی مجموعه ی «بنیاد»، توسط شرکت هوافضایی SpaceX به اعماق فضا فرستاده شده است.
ملاقات با همسر دوم هنگام امضای کتاب
«آسیموف» در سال 1942 با اولین همسرش «گرترود» ازدواج کرد و از او صاحب دو فرزند شد. همانگونه که خودش بیان می کند، ازدواج آن ها به تدریج شروع به فروپاشی کرد: «موضوع این است که دلخوری ها بیشتر می شوند، شکاف ها کم کم غیر قابل حل به نظر می رسند، و تمایل به بخشش کمتر شده و با جذابیت کمتری صورت می گیرد.»
«آسیموف» در سال 1956 مشغول امضای کتاب هایش برای مخاطبین بود که «جنت جپسون» را ملاقات کرد، زنی روانشناس و یکی از طرفداران آثار او. آن ها سال ها بعد نیز دوباره یکدیگر را در یک گردهمایی ادبی ملاقات کردند. پس از آن، رابطه ای دوستانه میان آن ها شکل گرفت و وقتی در سال 1970، «آسیموف» و «گرترود» از هم جدا شدند، «جپسون» به «آسیموف» کمک کرد تا آپارتمانی جدید را در نیویورک—نزدیک آپارتمان خودش—پیدا کند. خیلی زود قرارهای عاشقانه شروع شد و پس از نهایی شدن طلاق «آسیموف» در سال 1973، او دو هفته ی بعد با «جنت» ازدواج کرد.
همکاری میان زن و شوهر
«آسیموف» در خلق چندین رمان علمی تخیلی با «جپسون» همکاری کرد. «جسپون» وظیفه ی نوشتن اغلب بخش ها را بر عهده داشت و «آسیموف» نیز این متن ها را ویرایش می کرد و اجازه می داد ناشرین از اسم او روی جلد استفاده کنند تا فروش کتاب بیشتر شود. «جپسون» در دهه ی 1970 شروع به نوشتن داستان های علمی تخیلی برای کودکان کرد و پس از مرگ همسرش نیز، وظیفه ی نوشتن ستون های علمی او را بر عهده گرفت. او همچنین چندین عنوان از شرح حال های «آسیموف» را جمع آوری و ویرایش کرد.
تراتر ایستاد. قهوه اش تمام شده بود اما هنوز به فنجانش نگاه می کرد. گفت: «خیلی خوب، پس تو می گی که ما به بن بست رسیدیم. ولی چی می شه اگه همه ی این ها رو به صورت یه اصل در نظر بگیریم. خالق آماده شد تا سیصد میلیون سال رو صرف کنه و به دایناسورها اجازه ی توسعه ی چیزی رو بده که منجر به به وجود اومدن انسان بشه، چرا نتونه راهی رو محاسبه کنه که در اون، انسان از هوشش و کنترلی که روی محیط اطرافش داره استفاده کنه تا مرحله ی بعدی بازی رو آماده کنه؟ این می تونه قسمت سرگرم کننده ی الگوی توپ بیلیارد باشه.» این حرف او مرا متوقف کرد. گفتم: «منظورت چیه؟» تراتر لبخندی به من زد و گفت: «اوه، من فقط داشتم به این فکر می کردم که ممکنه همه ی این ها تصادفی نباشه، و این که یه نژاد جدید ممکنه به وجود بیاد، و گونه ی قدیمی با وجود همه ی تلاش های مکانیزم مغزیاش از بین بره.» او ضربه ای به جمجمه اش زد. از کتاب «برجیس را بخر»
آلوده شدن به ویروس HIV و مرگ
«آسیموف» در سال 1977 حمله ی قلبی را تجربه کرد. او شش سال بعد و در دسامبر سال 1983، یک جراحی قلب را از سر گذارند که در آن، مقداری خون به بدن او انتقال داده شد. اما متأسفانه دکترها اطلاع نداشتند که خون تزریق شده به «آسیموف»، آلوده به ویروس HIV بوده است. «آسیموف» به این ویروس آلوده و پس از مدتی به ایدز مبتلا شد. او در 6 آپریل سال 1992 به علت نارسایی قلبی و کلیوی (ناشی از ایدز) چشم از جهان فرو بست.