درک اهمیت روانکاوی با «ژاک لکان»



متن های نوشته شده توسط «لکان»، چندان ساده نیست اما در زیر این ظاهر پیچیده، «لکان» موفق شد مشارکت هایی بسیار ارزشمند را در گسترش شناخت ما از ذهن انسان از خود بر جای بگذارد.

«ژاک لکان» برجسته ترین روانکاو فرانسوی در قرن بیستم بود. همچنین، جنبه ای در زندگی او وجود داشت که در آن زمان نسبتا عجیب به نظر می رسید: او اندیشمندی مشهور و پرطرفدار بود که زندگی اش مانند ستارگان سینما و یا خوانندگان پاپ، باعث مطرح شدن شایعات مختلف و برانگیختن کنجکاوی مخاطبین می شد. «لکان» با هنرمندان و نویسندگان مشهور، وقت می گذراند و علاقه مندان زیادی در فرهنگ عامه داشت.

 

 

 

 

«ژاک ماری امیل لکان» در سال 1901 در پاریس به دنیا آمد. پدرش، تاجری موفق بود و مادرش نیز، اعتقاد سفت و سختی به مذهب کاتولیک داشت. برادر بزرگ او، یک کشیش کاتولیک شد، اما خود «لکان» در همان سنین نوجوانی از مفهوم مذهب فاصله گرفت. او عاشق فلسفه و ریاضیات شد و در پانزده سالگی، دیوارهای اتاقش را با صفحه هایی از کتاب «اخلاق» اثر «باروخ اسپینوزا» پوشاند. «لکان» در دانشگاه، به تحصیل در رشته ی پزشکی پرداخت و روانپزشکی را به شکل تخصصی آموخت. او مقاله های زیادی خلق کرد و متن سخنرانی هایش را نیز به چاپ رساند.

این روانکاو فرانسوی علاقه داشت ایده هایش را به روش هایی کاملا پیچیده ارائه کند و اغلب، از نمودارها و معادلات ریاضی برای به تصویر کشیدن آن ها استفاده می کرد. متن های نوشته شده توسط «لکان»، چندان ساده نیست اما در زیر این ظاهر پیچیده، «لکان» موفق شد مشارکت هایی بسیار ارزشمند را در گسترش شناخت ما از ذهن انسان از خود بر جای بگذارد.

 

همانگونه که بولدوین نشان داد، این رخداد را می توان از شش ماهگی کودک مشاهده کرد و تکرار این رخداد همواره مرا درباره ی نوزاد در برابر آینه به فکر فرو برده است. با این که این کودک هنوز قادر به راه رفتن یا حتی ایستادن نیست و چیزی یا کسی او را نگه داشته است، از بندِ نگه دارنده ی خود، با نشانی خاص، رها می شود و در حالی که اندکی به جلو متمایل شده است، با دقت خود را در آینه مشاهده می کند. این حرکات کودک، تا هجده ماهگی، معنایی را که من به آن الحاق کرده ام، حفظ می کند. این معنا، هم به نوعی دینامیسم جنسی اشاره دارد که همواره مسئله آفرین بوده و هم به ساختاری معرفت شناختی از جهان انسانی که هم ارز تأملات من در باب دانش پارانوئیک است. کافی است تا ساحت آیینگی را به مثابه نوعی همذات پنداری (به معنای واقعی آنالتیک آن) در نظر بگیریم: یعنی تحولی که در سوژه به هنگام اتخاذ یک تصویر رخ می دهد—مطلبی که تئوری آنالتیک، پیش تر با کاربرد واژه ی کهن imago به چنین خاصیتی از تصویر اشاره کرده بود.—از کتاب «گزیده مکتوبات لکان»

 

 

 

 

هویت

 

«لکان» علاقه ی بسیار زیادی به رویدادی داشت که در زندگی هر کودک اتفاق می افتد: اولین باری که کودک خودش را در آینه تشخیص می دهد. این لحظه—که «لکان» آن را «مرحله ی آینه» نام گذاشت—ممکن است بسیار تشویش آور باشد، چرا که چهره ی در آینه، لزوما همان گونه ای به نظر نمی رسد که فرد احساس می کند.

ما در درون، یک «جریان سیال ذهنِ» بی شکل و پیوسته هستیم که از افکار، خواسته ها و تصاویر گذرا ساخته شده و همیشه پرآشوب، در حال تغییر و خودمتناقض است. اما در بیرون، موجودی کمابیش باثبات به نظر می رسیم که از ویژگی های متقارن و عادی شکل گرفته است؛ ویژگی هایی که تقریبا هیچ چیزی را از اتفاقات درونی آشکار نمی کنند. ما فقط کلمات را در اختیار داریم تا این شکاف بزرگ میان درون و بیرون خود را پوشش دهیم، و تقریبا همیشه، کلمات موفق نمی شوند واقعیت های افکار و خواسته های ما را به تصویر بکشند. ندانستنِ این که چگونه باید چیزی را به زبان آوریم که احساس می کنیم، یک شکستِ شخصی نیست بلکه حقیقتی هستی گرایانه و مشترک میان انسان ها است. تصویر در آینه، در ذات، بسیار تک بُعدی تر از موجودی است که آن را مشاهده می کند.

این موضوع، باعث به وجود آمدن مشکلی می شود که در سراسر زندگی همراه ما است. انسان ها در بزرگسالی، به شکل پیوسته می خواهند که دیگران آن ها را به عمیق ترین شکل درک کنند. «لکان» اما مخاطبینش را آماده می کند تا با حقیقتی تاریک تر رو به رو شوند: این که دیگران تا همیشه در دنیای بیرون از ما گیر افتاده اند و ما را تا حد زیادی همانگونه ای در نظر می گیرند که به نظر می رسیم، و به شکلی ناخودآگاه، تصویری بسیار ساده تر و تک بُعدی تر از واقعیت درونی ما را، از ما در ذهن خود شکل می دهند.

ما به شکلی قابل درک، چندان مایل به پذیرش این تنهایی نیستیم، و به تبع آن، نگرانی های زیادی درباره ی ظاهر بیرونی که ارائه می کنیم، داریم. ما امید داریم که اگر بتوانیم به اندازه ی کافی تصویری که دیگران از بیرون ما می بینند را دستکاری کنیم، ممکن است در نهایت آن ها مارا به درستی درک کنند و بفهمند. «لکان» گامی سخت تر اما بالغانه تر را پیشنهاد می کند: این که بپذیریم دیگران ما را آنگونه ای تجربه نخواهند کرد که ما خودمان را تجربه می کنیم؛ این که قرار نیست ما به شکل کامل درک شویم—و به نوبه ی خودمان، قرار نیست دیگران را به شکل کامل درک کنیم.

 

نام، همانطور که من به شما ثابت کردم، علامتی است که پیشاپیش آماده ی خوانش است—به این خاطر است که در همه ی زبان ها به یک نحو خوانده می شود—و نقش بسته بر چیزی که شاید سوژه ای باشد که سخن خواهد گفت اما الزاما هم سخن نمی ‌گوید. اشتباه «برتراند راسل» آنجا است که استدلال می کند که فرد می ‌تواند نقطه ای هندسی بر روی تخته سیاه را جان بنامد. «راسل» گرفتار بازی های عجیب و غریبی شده است، اما اصلا و ابدا از حیث ارزشمندی کمبودی ندارد، اما کاملا مشخص است که حتی لحظه ای امید ندارد که اگر از نقطه ی بر جای مانده بر اثر تماس گچ بر روی تخته سیاه سوالی بپرسد، پاسخی از آن نقطه دریافت خواهد کرد. از طرفی من اشاره کردم به نقوش مختلف فنیقی و دیگر نقوش الفبایی که آقای «فلیندرز پتری» آن ها را در «مصر علیا» بر روی ظروف سفالی کشف کرد که قدمت آن به هفت قرن پیش از زمان استعمال این نقوش در منطقه ی سامیان برمی گشت. این بیانگر این واقعیت است که ظروف سفالی هرگز فرصت حرف زدن پیدا نکردند که به ما بگویند که این نقوش، علائم تجاری اند. نام ها در این سطح قرار می گیرند.—از کتاب «بر سر کوه موریه»

 

 

 

عشق

 

«لکان» جمله های بدبینانه ی معروف و زیادی در مورد عشق رمانتیک دارد:

«مرد از زن هیچ نمی داند و زن از مرد هیچ.»

 

«لکان» تلاش می کرد تا نکته ای نه چندان محبوب اما بسیار مهم را درباره ی روابط رمانتیک مطرح کند: میزانی که هر فرد، از درک واقعی معشوق خود به دور است و فقط می تواند گستره ای از فانتزی های برآمده از دوران کودکی اش را به ویژگی های فیزیکی و جسمانی معشوق نسبت دهد. 

 

 

این ایده، مفهومی تاریک اما تسلی بخش است. «لکان» قصد دارد به مخاطبینش کمک کند تا تصویری واقعی تر را از رویدادهای مربوط به عشق رمانتیک به دست آورند و این نکته را فراموش نکنند که انسان ها، کم و بیش همیشه تنها خواهند بود. این درک، در حقیقت بستری است که می توان بر اساس آن، روابط رمانتیک و غیررمانتیک بالغانه تر و با استیصال کمتر را شکل داد.

 

قطعه ای از یک آزمایش زیست شناختی که البته به خودی خود با مفهوم علیت روانی بیگانه بوده و نمی تواند نتایج خود را با این ادبیات بیان کند، گواهی بر همین مطلب است که گشتالت قادر به اثرگذاری هایی شکل دهنده (صورت بخش) در هر ارگانیسمی است. با این حال، این آزمایش نشان می هدد که یکی از شرایط لازم برای به بلوغ رسیدن غدد جنسی کبوتر ماده، «دیدن» عضوی دیگر از گونه ی خود (چه نر چه ماده) است: این شرط به قدری ضروری است که می توان تنها با قرار دادن آینه ای در برابر این کبوتر، به اثر ذکر شده نائل آمد. به همین طریق، درباره ی ملخ استوایی، می توان از طریق مواجه نمودن جانور، در مرحله ای خاص از حیاتش، با صرفا رفتاری از یک تصویر مشابه (البته به شرطی که حرکات این تصویر به میزان کافی مشابه با مشخصات این گونه ی جانوری باشد)، جانور را از زندگی فردی به زندگی گروهی (البته در چارچوب یک نسل) انتقال داد. چنین واقعیاتی در چنان قرابت توپولوژیکی قرار دارند که حتی می توان آن را ذیل مسئله ی بزرگ ترِ معنای زیبایی به مثابه شکل دهنده و محرک جنسی بررسی نمود.—از کتاب «گزیده مکتوبات لکان»

 

 

 

سیاست

 

«لکان» فعالیت زیادی در اواخر دهه ی 1960 داشت. البته در این دوره، هیجان و اشتیاق زیادی پیرامون مفهوم تغییر اجتماعی به چشم می خورد: انقلاب جنسی، علاقه به «کمونیسم» و تعداد زیادی از تظاهرات اعتراضی. دوستان او بسیار هیجان زده بودند و خود «لکان» نیز علاقه ی آن ها را درک می کرد. با این حال وقتی «لکان» تعداد فزاینده ی دانشجویان معترض را مشاهده کرد، به آن ها گفت:

«چیزی که به عنوان تحول، آرزویش را دارید، یک ارباب جدید است. آن را به دست خواهید آورد.»

 

«لکان» این نکته را مطرح می کند که اگرچه ما اغلب خودمان را افرادی آزاداندیش و دموکرات در نظر می گیریم، بیشترِ ما به شکلی قابل توجه علاقه مند به یافتن (و بعد پرستیدن) تجسم هایی از قدرت هستیم که خوشبختی را به ما وعده می دهند. ما دوست داریم کسی دیگر مسئولیت را بر عهده داشته باشد و همه ی مشکلات را رفع کند؛ کسی که از یک منظر، مانند پدر و مادری ایده آل است. انسان ها به گفته ی «لکان»، این جنبه ی عجیب از فانتزی های روانشناختی خود را وارد ساز و کارهای دنیای سیاست می کنند.

 

در دوران اوج تلاش تاریخیِ یک جامعه برای کتمان این که کارکردی غیر از اصالت نفعی نیز می توان داشت و در اضطراب انسانی که با «اردوگاه های کار اجباری جنگ جهانی» که ظاهرا اوج این تلاش است، اگزیستانسیالیسم را باید با موضعی که در قبال بن بنست های فلسفیِ منتج از این شرایط اتخاذ می کند، سنجید؛ آزادی ای که هرگز اصیل تر از آزادی در میان دیوارهای زندان نیست؛ ندایی برای تعهد که به بیان عقیم بودنِ هشیاریِ محض می پردازد؛ شخصیتی که تنها در خودکشی محقق می شود؛ آگاهی ای از دیگری که تنها از طریق قتلی «هگلی» ارضا می شود. تجربه ی ما تمام این گزاره ها را رد کرده و به ما می آموزد تا «من نفسانی» را هم‌مرکز با سیستم ادراک-هشیاری ندانیم و آن را تابع «اصل واقعیت» نپنداریم—اصلی که نمود تعصبی علمی است که نفرتی دیرینه با دیالکتیک دانش دارد. تجربه ی ما نشان می دهد که باید از کارکرد غفلت آغاز کرد که مشخصه ی «من نفسانی» در تمامی ساختارهای آن است و دوشیزه «آنا فروید» آن را خوب بیان می کند.—از کتاب «گزیده مکتوبات لکان»

 

 

«لکان» هیچ وقت از تلاش برای مطرح کردن این حقیقت دشوار دست نکشید: این که ما انسان ها چه موجودات عجیب، نابالغ و تنهایی هستیم! او بیان می کند که به خاطر نپذیرفتن همین نکته است که انسان ها اغلب با رنجی بیش از حد معمول مواجه می شوند. «لکان» به شکل پیوسته روش هایی جدید و اغلب غیرمرسوم را به کار می گرفت تا روانکاوی را به بخشی مهم تر از زندگی انسان ها تبدیل کند. او مراجعینش را «بیمار» خطاب نمی کرد چون نمی خواست این تصور در آن ها شکل بگیرد که مریض و یا غیرعادی هستند؛ تنها شرایط لازم برای ورود به جلسه ی روانکاوی، انسان بودن بود!

او اعتقاد داشت جلسات روانکاوی ممکن است بسیار کوتاه باشند—گاهی اوقات فقط پنج دقیقه، اگر این چیزی بود که مراجع می خواست. «لکان» اما این کارها را به منظور متفاوت جلوه دادن خود انجام نمی داد، بلکه دلیلش، علاقه ی او به کاوش در این موضوع بود که چگونه می توان بینش های روانشناختی را به روش هایی آرامش بخش تر و راحت تر منتقل کرد، با این هدف که این بینش ها برای تعداد بیشتری از انسان ها قابل استفاده باشند.

«لکان» تا فرا رسیدن زمان مرگش در هشتاد سالگی، به تدریس و مطرح کردن اندیشه های خود در سراسر جهان ادامه داد. با این که او فردی مذهبی نبود، اما چند بار از آرزویش برای داشتن یک خاکسپاری کاتولیک بزرگ، به شکل ایده آل در شهرهای «ونیز» یا «رم»، سخن گفته بود. اما این اتفاق قرار نبود رقم بخورد. او به شکلی بی سر و صدا در نزدیکی خانه ی خود در روستای «گیترانکور» به خاک سپرده شد، جایی در نزدیکی حومه های شمال شرقی پاریس.

 

 

 

 

 

رنج های «سایکوز» برای ما تمهیدی برای رنج روح است؛ همان گونه که تیغه های ترازوی روانکاوی، وقتی شیبِ تهدید آن را در جوامع مختلف محاسبه می کنیم، نشان از مرگ شور در جامعه دارد. در این تلاقی طبیعت و فرهنگ، که حوزه ی مردم شناسی مدرن است، روانکاوی به تنهایی این گره ی بردگی خیالی را که عشق می بایست همواره بگشاید یا قطع کند، تشخیص می دهد. برای نیل آمدن به چنین وظیفه ای، ما اطمینانی به ازخودگذشتگی نداریم؛ ما یعنی همان ها که خشونت نهان زیر فعل یک انسان دوست، یا ایده آلیست، یا واعظ یا حتی اصلاح گر را می کاویم.روانکاوی، از سوژه ای به سوژه ای، می تواند فرد را تا سر حد مکاشفه ی «تو آنی» که در آن راز تقدیر فانی اش نهفته، رهنمون کند، اما ما به عنوان صرفا درمان گران قادر به رساندن او به جایی که سفر «واقع» شروع می شود، نیستیم.—از کتاب «گزیده مکتوبات لکان»

 

 

«ژاک لکان» آرزوهای بزرگی برای روانکاوی داشت. او امیدوار بود روانکاوی ممکن است بتواند قدرتمندترین نهادهای جمعیِ وقت (مانند کلیسای کاتولیک و حزب کمونیست) را دگرگون کند و آن ها را از اشتباهاتشان نجات دهد. «لکان» باور داشت روانکاوی در آینده، فراگیر و «نرمال» خواهد بود و به بخشی از ساز و کار زندگی روزمره تبدیل خواهد شد.